مرثیهای برای یک دوست
دوست مردهام
چگونه تو را در واژهها زنده کنم
یک زندگی پر از تردید
و ترس از دستی بر شانههایت
تو هرگز نمیدانی با دستی بر شانههایت چه اتفاقی خواهد افتاد
این را جنگ به ما آموخت
بدون گوشت و در گذر زمان
فقط استخوانی
وقتی تو را برای آخرین بار دیدم
کلامی بر زبانت جاری نمیشد
اما با چهرهات حرف زدی
همسرت گفت
برو کنارش بنشین
و من ناتوان در کنار بستر تو،
دستم را بروی اندام زندهی بزرگت
که هنوز از مرگ چیزی نمیدانست انداختم
وداعی که هرگز برای من امکانپذیر نشد.