شب پرستاره
شب پرستاره مرا از نیاز وحشتناک به دین ــ اگر بشود این کلمه را گفت ــ باز نمیدارد، پس شب بیرون میروم تا ستارهها را نقش کنم.
[از نامهی ونسان ونگوگ به برادرش]
شهری وجود ندارد
مگر آنجا که درختی سیهگیسو
بهسان زنی غریق در آسمان داغ فرو میرود
شهر خاموش است
شب با یازده ستاره میجوشد
آه ای شب پرستاره، ستاره
مرا مرگی اینگونه آرزوست
شب در جنبش است
ستارگان همه زندهاند
حتا ماه در زنجیرهای نارنجیرنگش ورم کرده
تا چون خدایی کودکان را از چشمان خویش بیرون بریزد
افعیِ پنهانِ پیری ستارگان را میبلعد
آه ای شب پر ستاره، ستاره
مرا مرگی اینگونه آرزوست
فرو رفتن به درون جانور پرشتابِ شب
مکیدهشدن در دهان اژدهایی عظیم
گسستن رشتههای حیات
بی یالی، بیرقی،
فریادی.
ترجمهٔ آزاده کامیار