اطلس
هنوز گُردهاش خَم است:
اما دستانش دیگر خالی و فروافتاده،
و آن سیمای سنگوارش،
آشفته از
وحشتِ گمگشتِ بارِ راهِ اسطورهآمیزِ مقصد نامعلومش در گذرِ زمان:
ناگهان بیهوده شده
و بازماندهی برهنهی وظیفهی خویش،
وظیفهی بیگویِ زمین نافرجامش.
و اینک خود نیز
ناگزیر از همراهیِ آن به دیار فراموشی،
هم در آن حال که تکّهپارهی چند شعر
از پیاش در باد تاب میخورد.