ایستگاه اتوبوس
محو و سرد
بعضیها از بارانهای عجیب میگویند،
و سفر دراز
مثل ماری خشمگین
جانهای ضعیف را میآکند از ترس.
امشب هر دو شبیهایم
ــ من پشت سر و تو جلو
اتوبوس شبانه
با چراغهای خاموش.
برای ما دنیا تمام نمیشود
برای ما دنیا حالا شروع میشود
اما آنچه ما را به ناکجا راه خواهد برد
برفِ سیاهِ قلب من است.
ایستگاه اتوبوس
محو و سرد…
مرد من، همسایهام، یارم
در فقر و در تبعید
برایم خردک شرارهای یخزده بفرست
تا به آتش تبدیلش کنم.