السا | لویی آراگون

reference: https://www.pinterest.com/
شعر ترجمه ــ لویی آراگون (متولد ۳ اکتبر ۱۸۹۷، پاریس، فرانسه ــ درگذشتهٔ ۲۴ دسامبر ۱۹۸۲، پاریس) شاعر، رمان‌نویس و مقاله‌نویس فرانسوی و فعال سیاسی و سخنگوی کمونیسم بود. آراگون از طریق آندره برتون (شاعر سوررئالیست)، با جنبش‌های آوانگاردی مانند دادائیسم آشنا شد. او و برتون به همراه فیلیپ سوپا، مجلهٔ «بررسی سوررئالیستی ادبیات» (۱۹۱۹) را تأسیس کردند. اولین شعرهای آراگون «آتش‌سوزی» (۱۹۲۰) و «حرکت دائمی» (۱۹۲۵) بودند و پس از آن رمانی به نام «شبگرد» (۱۹۲۶) را منتشر کرد. در سال ۱۹۲۷ جستجو برای یک ایدئولوژی، او را به حزب کمونیست فرانسه هدایت کرد، و پس از آن با کمونیسم شناخته شد، زیرا او قدرت مستمری را در بیان ادبی و هنری آن اعمال می‌کرد. در سال ۱۹۳۰ آراگون از اتحاد جماهیر شوروی بازدید کرد و در سال ۱۹۳۳ تعهد سیاسی او به کمونیسم منجر به جداییش از سوررئالیست‌ها شد. چهار جلد از مجموعه رمان‌های بلند او، «دنیای واقعی» (۱۹۳۳-۱۹۴۴)، مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریا به سوی انقلاب اجتماعی را در منظر تاریخی توصیف می‌کند. آراگون با استفاده از رئالیسم سوسیالیستی در رمان بلند دیگری به نام «کمونیست‌ها» (۶ جلد، ۱۹۴۹-۱۹۵۱)، وقایع تاریک حزب را از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۰ دنبال کرد. سه رمان بعدی او «هفتهٔ مقدس» (۱۹۵۸)، «لحظهٔ حقیقت» (۱۹۵۶) و «بلانش، یا فراموشی» (۱۹۶۵)، به یک زندگی‌نامه پوشیده‌ای بدل شدند که مملو از التماس برای حزب کمونیست شدند. این رمان‌ها بازتاب تکنیک‌های رمان نویسی جدیدتر آن روز بودند. اشعار «دل شکستن» (۱۹۴۱) و «دیانای فرانسوی» (۱۹۴۵) بیانگر میهن‌پرستی پرشور آراگون و شعرهای «چشم‌های السا» (۱۹۴۲) و «دیوانهٔ السا» (۱۹۶۳) حاوی احساسات عمیق عشقی او به همسرش بودند. آراگون از سال ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۲ سردبیر هفته‌نامهٔ فرهنگی کمونیستی « نامه‌های فرانسوی» بود. او در سال ۱۹۸۱ به عضویت افتخاری لژیون فرانسه درآمد.

السا

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
!السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
و گرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار، لب‌هایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای،
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.