ترس یار | فردریش کِلُپ اشتُک

شعر ترجمه: و آن دم نیز که راه در انتهای خود به رود میرسد، / و رود پهنهی دریا را مییابد، / من، از فرازِ آماسِ آرامِ آب، / آسوده میگذرم. / از آنکه آنکه با من است، خداوند، / چنین خواستهاست. / سیدلی، اشک مبار!
ترس یار
سیدلی! تو اشک میباری و من آسوده غنودهام!
آنجا که راه در گسترهی شن خزشی کُند میگیرد،
و خود آنهنگام هم که شبِ خاموش،
ردّ آن را در سایهی خویش محو میکند،
من، خاطرآسوده از هر آن بیم، غنودهام.
و آن دم نیز که راه در انتهای خود به رود میرسد،
و رود پهنهی دریا را مییابد،
من، از فرازِ آماسِ آرامِ آب،
آسوده میگذرم.
از آنکه آنکه با من است، خداوند،
چنین خواستهاست.
سیدلی، اشک مبار!
