برای الخاندرا پیزارنیک
چند تابستان مردهای
تصویری روشن از خودت
از شعرهای خاموش از بیمردآباد
از فقدان عادت و نالهی
جاماندگی.
دوستت داشتم و از دستت دادم
فاصلهی من از آن سفر بود
به افسون مشترک گردهی گلها
به جلبکهای طلایی
به گیلاسهای دیوانه و بلادونای ابری.
در ته چاه مثل غیاب شراب
یا فوارهای معلق
جاری از مرکز مردمک مردگان،
تو رفتی بی که من بتوانم
آه «فرشتهٔ ژندهپوش»
دوباره بوسیدمت
تو به خانهها رسیدی
آنجا که چشمهای از پروانههای وخیم نوشیدی
جرئت کردی از هاویه بگذری
تا رسم و قانون بشکنی
که به تنها زندگی خطیر خود
مرگ را به ستیزه بخوانی
پلکهای برهنه
و سوخته