چهار شعر | گئورگ اِمین

refernce: https://en.wikipedia.org/wiki/Gevorg_Emin
شعر ترجمه ــ چهار شعر از گئورگ اِمین: گئورگ اِمین (Gevorg Emin) نام مستعارِ کارلن مرادیان (Karlen Moradian) شاعر و مترچم ارمنی قرن بیستم (۳۰ سپتامبر ۱۹۱۹-۱۱ ژوئیۀ ۱۹۹۸) از شاعران نامدار و محبوب ارمنی است که سال ۱۹۳۷ در یروان با یقیشه چارنتس (Yeghisheh Charents) شاعر بزرگ ارمنی آشنا شد و هم او بود که امین را تشویق کرد تمام وقت به ادبیات بپردازد. خود چارنتس چند ماه بعد از این آشنایی به جرم «فعالیت‌های ضدانقلابی و ناسونالیستی» به زندان افتاد و در 27 نوامبر 1937 قربانی «تسویه‌های بزرگ» استالینی شد و هرگز معلوم نشد کجا دفن شده است. اشعار اِمین ربشه در فرهنگ و چشم‌اندازهای طبیعی وطنش دارد. او از سال ۱۹۴۱ تا پایان جنگ دوم جهانی، در صفِ سربازان شوروی در جنگ شرکت داشت و یک بار هم زخمی شد. ترجمۀ این چهار شعر، از همان دورۀ جنگ، در صفحۀ فرهنگ روزنامۀ آیندگان (به تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۵۷) چاپ شد و تصویری از آن صفحه را اخیراً یکی از دوستانم از تهران برام فرستاد که به یاد آن روزهای پر تب و تاب، عیناً اینجا می‌آورم.

گئورگ اِمین (Gevorg Emin) نام مستعارِ کارلن مرادیان (Karlen Moradian) شاعر و مترچم ارمنی قرن بیستم (۳۰ سپتامبر ۱۹۱۹-۱۱ ژوئیۀ ۱۹۹۸) از شاعران نامدار و محبوب ارمنی است که سال ۱۹۳۷ در یروان با یقیشه چارنتس (Yeghisheh Charents) شاعر بزرگ ارمنی آشنا شد و هم او بود که امین را تشویق کرد تمام وقت به ادبیات بپردازد. خود چارنتس چند ماه بعد از این آشنایی به جرم «فعالیت‌های ضدانقلابی و ناسونالیستی» به زندان افتاد و در ۲۷ نوامبر ۱۹۳۷ قربانی «تسویه‌های بزرگ» استالینی شد و هرگز معلوم نشد کجا دفن شده است.
اشعار اِمین ربشه در فرهنگ و چشم‌اندازهای طبیعی وطنش دارد. او از سال ۱۹۴۱ تا پایان جنگ دوم جهانی، در صفِ سربازان شوروی در جنگ شرکت داشت و یک بار هم زخمی شد. ترجمۀ این چهار شعر، از همان دورۀ جنگ، در صفحۀ فرهنگ روزنامۀ آیندگان (به تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۵۷) چاپ شد و تصویری از آن صفحه را اخیراً یکی از دوستانم از تهران برام فرستاد که به یاد آن روزهای پر تب و تاب، عیناً اینجا می‌آورم.

 

شعر ترجمه - چهار شعر از گئورگ اِمین - ترجمهٔ وازریک درساهاکیان - بارو

 


 

یک (۱۹۴۱)

آنگاه که زمانه به کام نیست
سروده‌ات را چون سلاحی

هشیارانه به کار بر،
گلوله و کلام را،

بدان،
به یکسان، از سُرب می‌ریزند.

 


 

دو (۱۹۴۱)

کشتنِ فردا

و گذشته

و بذرهای تازه‌مان را می‌خواهند.

بازیِ به‌خون‌آلودۀ دیروز را می‌خواهند
که به قیمتِ کشتاری همه‌گیر
پایان گرفت.

خورشیدِ تو را خاموش می‌خواهند، وطن!
ای نام مقدس،
وداعِ فرزندت را بپذیر
اِمین رختِ جنگ می‌پوشد.

 


 

سه (۱۹۴۲)

برادری داشتم

کوچکتر از خودم.

نمی‌دانم کجاست پارۀ دلم.
بر خاکِ تاریکِ رزمگاه افتاده است؟

یا هنوز لبخند می‌زند بر این خورشید؟

اگر زنده است
(بیگانه با دردِ من)

با کدامین برادر شاد است؟

و اگر

بی برادر

به خاک افتاده است
در کدامین گورستانِ عمومیِ شهیدان جایش داده‌اند؟

 


 

چهار (۱۹۴۴)

تابوت
آرام پیش می‌آید

و به شکوهی تاب می‌خورَد

بر شانه‌ها.

می شناسمش،

دَمی بایستید و نگاهش کنید،
می‌شناسم این پدرِ سپیدموی را؛
بایستید و دمی گوش دهید،
پدری بود، زمانه به کام،

با دو فرزند که شجاعانه
در جنگ به خاک افتادند.

بایستید، مادرها!

شما که به فراموشی سپرده‌اید
عشق و خنده و شادی را
و اندوهِ خود را افسار زده
به خانه می‌شتابید

تا فرزندِ بیگانه با اندوه‌تان را
به لبخندی شاد کنید

و شما، ای زنانِ آبستن
که فروتن و مغرور
مرا می‌نگرید و نمی‌بینید
و با نگاهی خیره به درون

لبخندِ فرزندِ آینده‎تان را می‌خوانید
و شما، ای دل‌های جوانانِ عاشق!

که در پیاده‌روها بال می‌زنید

و هنوز با اندوه بیگانه‌اید
و زندگی را می‌پندارید
که لذت بردن است

دمی بایستید
خوب نگاهش کنید

به احترامش کلاه از سر بر گیرید

به تقدیس
و در همان پیاده‌روها به زانو در آیید

تا برای آخرین بار
پیرمرد را سلامی گویید
اما او که با غرورِ تمام،
اندوه خود پنهان داشت،

نه، ترحم نمی‌خواهد،
چرا که خشم خواهد گرفت،
تندیس او را برنیافرازید
که نمرد تا به جلالی برسد
ببینید
حتی لبخند به لب دارد
انگار به خاموشی
راهیِ زیارتی مقدس است
تا این مژدۀ پیروزی را برساند

به آنان که زودتر افتادند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *