از آغاز تن تا پایان دریا
غروب
به چشم میآید ساعت بیبرگشت به مشرق عشق،
آمد؟
غرفه و مناره از هر سو
در سایهٔ دیوارهایش گرم گفتگو
به یاد میآید: مرگ
در بالشها زیر پشهبند
برگهایش را میتکاند. غبار
و خطاطی رویاها،
و لغتنامههای واقعیت مرده. عشق غروب.
آه، چه دور است سپیدهدمان از عشق،
از میراث خورشیدش.
آه، چقدر فاجعه زیباست!