جبرئیل
فلاتی در هوا معلق است. شاید آسمانِ دوم. در این مکان، آینده و گذشته وجود ندارد. هیچچیز سرنوشت را تغییر نمیدهد و هرچیزی سرنوشت را تغییر میدهد (زیرا که سرنوشت یک دایره است)، هر اندیشهای هرچیزی است که هست. تمام پرسشها بیهودهاند. در کلبهای کوچک، جبرئیل است. از بدن تحلیلرفتهاش، فروکاستنِ هراسانگیزش، تسلیم شکیباییِ بودنش، درمییابم که سن و سالی از او گذشته است. به او رو میکنم و از او مراقبت میکنم تا مرا در حمایت خود بگیرد. بیرون کلبه چهرههای بسیاری با همین آرزو سر رسیده و با چشمهای بسته گرد کلبه جمع میشوند. ارواح مسافر کیهانی، افلاک خواب. در رداهای رنگورورفته. از شدت احساس، ناممکن است از چهرههایشان شادی یا رنج را خواندن. و ماه خاموش و خائنانه بود. و چندتایی کرم شبتاب. و طنینِ موسیقیشان از غرب تا شرق، از یک جهانی به جهانی دیگر. و پیش از ترک آن کلبه، ضروری است که ببینم با چه ظرافت و زیبایی آن بالهای ناموجود را تعبیه کردهام.