خدای شهر | گئورگ هایم

خدای شهر
بر بام بلند خانهها یله داده است.
ابرها، عبوس و تیره به گرد پیشانیاش در چرخش
و نگاه او، خشماگین به آخرین خانههای تنها
و گم در دوردست بیابان، خیره.
غروب بر شکمِ بَعل پستابی سرخ دارد.
کلانشهرها در پیرامونش زانو زدهاند.
و بانگ بیشمار ناقوس،
از برجِ دریایی کلیسا بهسویش برمیخیزد.
همهمهی تودهای میلیونگانه همچون پایکوبی وحشیان،
بلند در خیابان طنین برمیدارد.
و دود دودکشها و ابر کارخانهها،
چون بخور کُندر از قامتش بالا میخزند.
ابرها در بلندای ابروانش آماس میکنند،
شب، منگ، در سیاهی فرومیغلتد.
بادها به تلاطم درمیآیند،
و چون لاشخورها از فرازِ گیسوانِ به خشم برآشفتهاش،
چشم میدوانند.
بَعل دستِ گوشتآکندش را حرکت میدهد،
و به تکانی، دریایی از آتش خیابان را درمینوردد.
چنین، دودِ گذازهها، خروشان، خیابان را در کام خود فرومیبرد،
و میبلعد و میبلعدش،
تا به صبحِ دیرهنگام.
