گِرودِک
غرشِ اسلحههای مرگبار،
شامگاهِ جنگلِ پاییزی را میآکند.
آفتاب، عبوسانه
از آسمانِ دشتهای زرّین و دریاهای نیلی به کناره فرومیغلتد،
و سیاهیِ شب بر سرِ مردانِ جنگ و تقلّایِ جاندادنشان میافتد،
بر سر نالههای بیتابانهی دهانهای درهمشکستهشان.
سپس ابری سرخ، آرام،
بر بسترِ دشت فرومینشیند:
ابری سرخ، ساکنِ آن خدایی خشمگین:
و این، خونهای ریخته است، در خنکای مهتاب.
تمامی جادّهها به فساد و فروپاشیِ ظلمانی میرسد.
در زیر شاخسارانِ زرّینِ شب و ستارهها،
و در عمق دشت خاموش،
سایهی خواهر به سلام ارواح کشتهگان و سرهای خونین میآید.
و نیلبکهایِ گرفتهیِ پاییزی آهسته در نیزار نوا برمیدارند.
آه ای سوگِ غرورآکند، ای محراب خارایین،
آتش سوزانِ روح را امروز رنجی سترگ آبشخور است:
رنجِ نوههای نازاده.