کت او
پدرم، ــ ج ــ تازه مرده بود
وقتی که مادرم، ــ آ ــ
به آرامی کتِ جدیدش را
از جالباسی برداشت، گفت:
بپوش، پدرت از داشتن آن شاد بود
آنجا ایستادم و حس کردم از آستینها
و هنگام بستن دگمهها که چقدر مرده بود
و نوجوانیام چقدر دور بود
پیر و ضعیف خواهم شد
در این چینها پوستم آویزان خواهد شد
بروی دستهایم.