هورقلیا، شهر زائر
باد در بیخوابیاش همه جا سرک میکشد. انگار هست تا نقش بر واقعیت بزند. اما گم شدهایم ما. در شهر سرد، در خشونت آسفالت و پارکینگ، آینهها پرندگانی خفتهاند. شعلههای آتش پیروزی خاموش است و کوه قاف نادیدنی. شب با حصارش، برای تماشاخانهای کوچک: اینک من. تا کجا مردابها گرداگرد ماست؟ تا کجا نهان میدارد مرگ، دیار شهرهای سپیدش را؟ کلیدش را به گشودن آن اقیانوس عظیم؟ خرابآبادِ بیشمارش جایی که آن ناگفته به آنی میدرخشد؟ فراتر ازین، کتابهای راهنما میگویند ورای تنشها و پیچشها، منزلگاه کلمۀ حقیقی است، آن ققنوس بر تختهبند روح سکنی گزیدهاست. باید اندوهی یگانه بگزینی، تنها یکی. ترس را رها کن. اگر به زنگ پرطنین سکوت گوش میسپری، بشنو: این نیز جهانی است.