چه سبز شکفتند
چه سبز شکفتند درختان و برفها رفتند
و چمنزار غرق در ژاله باز میروید
نهر بر بستر خویش جاریست
و خاک از پی تغییر خویش میپوید
هراس خویش زدودند پریان افسونگر
عریان به بیشهزار به رقص و بازی
لیک زمان شتابنده در آغازین دم سال
مرا میگوید:
«هان… تو برای جاودانگی زاده نشدهای»
جویبار از پی برفابها، پیش پای بهار
آنگاه تابستان استوار میرسد از راه
وانگه خزان طلایی با سیبهای فراوان
و بازگشت به زمستان،
شبهای برفی و خواب.