در انبار
در انبار، آنجا که کودک انگشت بر دیوار میکِشَد
ذراتِ گَردی سفید بر زمین میریزد
و سایهای در آن اعماق، حس میکند
که به آرامی کالبدی مییابد
قطرههای ترش شراب بر شن
جشنهای پیشین را به یاد میآورند
کودک روی پلهها نشسته است
گوش میدهد به زمزمهی آب در لولهها
و چشم فرو میبندد
و
خود را موجودی فرض میکند که در زیرِ لایههای زیرین
آنجا که هیچکس او را نمیشناسد
و کسی حتی با زمزمهی خون در کالبدش آشنا نیست،
بینگاه و بیصدا در گذر است، تنها با بوی خویش