صبحگاه
باید به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم
همیشه به همین فکر میکنم
در صبحهای خاکستری، روبهروی مرگ
پس چای برای دهان من
هرگز گرمایی ندارد
و سیگار خشکیده است
و تنپوش قهوهایام
سردم میکند،
به تو نیاز دارم
و از بیرون پنجره
مراقبت میکنم
در برف بیصدا
شب در اسکله
اتوبوسها برق میزنند
همچون ابرها و من در تنهایی
به صدای فلوت میاندیشم
دلتنگی تو را دارم همیشه
وقتی به ساحل میروم
شنهای خیس از اشک
به چشمهای من میمانند
با این همه، هیچگاه نگِریستم
و تو را در درون قلبم فشردم
با واقعیترین شوخیها و خوشیهایی
که تو به آنها میبالیدی
جایی برای پارک کردن نیست
من ایستادهام و صدای کلیدهایم را درمیآورم
خلوت خالی ماشین چنان است
که انگار دوچرخهای است
حالا چه کار میکنی
ناهارت را کجا خوردی
و آیا
بشقابت پر از ماهی کولی بود
سخت است فکر کردن
به تو بدون من
در جملات
افسردهام میکنی
وقتی تنهایی
دیشب ستارهها را
نمیشد شماره کرد و امروز
برف کاغذ مقوایی شمارهشان است
و من دلگرم و صمیمی نخواهم بود
چیزی مرا به خود نمیکشد
موسیقی تنها جدول کلمات متقاطع است
و آه! تو فقط میدانی
که چگونهام
باری، تو
تنها مسافر این جادهای
و اگر جایی بعد از من هست
دلخواستهام این است که نروی!