سرور جزیره | اشتفان گئورگ

سرور جزیره
ماهیگیران پشتبهپشت نقل میکنند که در جنوب،
در جزیرهای صفحهی سینهاش از زیتون و دارچین سبزپوش،
و ساحلش از همهگونه گوهر پرسوسو،
مرغی خانه داشت که هم از روی زمین
میتوانسته است سرشاخههای درختان بلند را به منقار بگیرد.
و چون بالهای انگاری به رنگِ تیرهی حلزونهای ارغوانی آغشتهاش را
به پروازی سنگین و کوتاه میگشوده،
کپهی ابری کوچک را مانند میشده است.
روزها را در دل جنگل گم بوده است،
اما هر شامگاه به ساحل میآمده،
و در نسیم نمک و خزه
بانگی خوش برمیداشته است،
چندانکه دلفینها
دوستدارانِ صوت و سرود نغز، نزدیک میآمدهاند،
و آب، از فلسهای زرّین، فروغی زرّین برمیداشته است.
و آن مرغ، هم از آغازِ زمان چنین میزیسته،
و جز نگاهِ کشتیشکستگان، هرگز هیچ نگاهیش ندیده بوده است،
زیرا روزی که نخستین بادبانهای سفیدِ آدمها،
در بادی مساعد، رو به سوی جزیره آوردهاند،
او، به تماشای گوشهی گرامی خود،
بر پشتهی ماهور رفته، و با فریادهای خفهی درد،
بالهای بلند خود را به پیشواز مرگ گشوده بوده است.
