برای قناعت دیر است
ما، خانه را ساخته و پرداخته بودیم،
و پنجرهها را با پرده پوشانیده.
نیز دخیرهی کافی داشتیم:
در زیرزمین زغالسنگ و روغن،
و در چینهای پوستمان
مرگ را درون غلاف آمپولها.
و چنین،
از شکاف در جهان را نگاه میکردیم،
این خروسِ سرکَنده را،
که بر سنگفرشِ حیاط میدوید.
اینک امیدهای ما را لگدمال کرده است.
پارچهی ملافه را بر سر ایوان میآویزیم،
و تسلیم میشویم.