اورکت
اورکت افتاده بر کف اتاق
بی هیچ قطره خونی بر آن
اورکت افتاده، خسته.
چروکیده و دورانداختهشده
اورکت! اورکت! اورکت!
برادر عزیزم برخیز
لااقل زانو بزن
کنار میلان جورجوویچ خودت!
برادر عزیزم! نگاهبان تنهاییام
گرگ باراندیده، برفها خورده
لعنتها و تملقها شنیده
بلند شو! بلند شو!
جیبهای خالیات را حس میکنم
با دستهایم
که در آنها پروبال میزنند
درون آستین گشادت
جانوران کوچک بازوانم میخزند
شاید که نفسکشیدن آغاز کند
و چشمان خویش بگشاید، لرزان
سپس تکانی بخورد آستین
بالها را باز کند، بپرد، قارقار کند
و مرا با تاریکیهایش بپوشاند
من که خون و گوشت او هستم.