آبنمای بخت
از آن رو
که امروز
وجود دارد
و اکنون
و در آن اکنون سالِ درهم تنیده: تمام آنچه بود و هرگز دیگر نباید باشد آنچه از شُکوه بالاسرمان میآید و چون فرشی بر نوکهای ناخشنودی بر وظایف هولهولکی بر تمام زاری کائنات میگسترد تا مورچگان سرباز از انقیادِ
دولتشان فرار کنند
به سوی ما
بگریزند
به همین درخششی که در آن سنگ ــ حصارهای غولآسا تماشای سرگردان را
تثبیت میکنند در حالی که سبزِ برجهیده از سمندرها در نیمروز اغوا میکند میرایی را و سر به سرِ مرگ نهفته زیر ریشهها میگذارد
مرگی
که با آن میشود زیست اگر خودش را بشناسیم و محبوبترین رویایش را:
امروزِ روشنِ مطمئن
و غولهای در حاشیه اتراقکردهاش را از تجملات خوراک میدهد
از اکنون
از شاخساران سرشار از میوهی رسیدهی قدردانی از شهدِ خودچیده و پنجههایش بر برگهای تمشکی بستر میکنند که
خون چرخان را
از سر بیرون میکشند برای گفت و گوهای گستاخانهمان در بارهی هیچ
بردبارشان میسازند
در مقام آنچه
مینگریم
و بو میکنیم
آنچه غلغلکمان میدهد به عطسه وا میداردمان به ایمازدن پیشاپیش خوشبختی و پاورچین رفتن
رویِ
سنگهای داغ چرا که سمندریم در قدوم نور جستوخیز میکنیم دوباره به خود میلرزیم همانند برکههای لبالب که در باران چین و شکن بر میدارند
یکبار دیگر زآن پیش که شب از خلواره به در آید برگهای تمشک
بپژمرند
مرگ
بهنرمی
بیخ گوشمان را لمس کند
و ما سر تکان دهیم.
Kaskade des Glücks
weil es
heute
gibt
und jetzt
und darin das zusammengeraffte Jahr: alles was war und nie mehr
sein soll was als Glanz über uns kommt und als Teppich sich über
die Spitzen des Missmuts die eiligen Pflichten den ganzen Jammer
des Konsums breitet dass die Ameisensoldaten desertieren ihren
Staat
verlassen
zu uns
flüchten
in dieses Leuchten in dem riesige Mauersteine das wandernde Sehen
festhalten während das von Salamandern in den Mittag gesprengte
Grün die Sterblichkeit anlockt und den Tod unter der Wurzel neckt den
Tod mit dem sich leben lässt wenn man ihn kennt und seinen liebsten
Traum:
das klare
sichere
Heute
und seine am Rand lagernden Dämonen füttert mit dem Überfluss der
Gegenwart mit Zweigen voll reifer Dankbarkeit mit selbst gepflückter
Süße und ihre Pranken auf Brombeerblätter bettet die das kreisende Blut
aus dem Kopf ziehen sie duldsam machen für unsere verwegenen Gespräche
über nichts
als was
man sieht
und riecht
was kitzelt uns Niesen macht und Blinzeln vor Glück und Huschen über
die heißen Steine weil wir Salamander sind uns schütteln vor Licht
noch einmal uns schütteln wie randvolle Teiche im Regen sich kräuseln
noch einmal bevor die Nacht die Glut austritt die Brombeerblätter welken
der Tod
uns zärtlich
ans Ohr fasst
und wir nicken
دربارهٔ دانیلا دانس
دانیلا دانس در ۵ سپتامبر ۱۹۷۶ در آیزناخ به دنیا آمد. دانس تاریخ هنر و آلمانی را در توبینگن (ازجمله با پل هافمن)، پراگ، برلین، و لایپزیش آموخت و دکتری خود را در «ساختمان کلیسای بیمارستان جمهوری وایمار» دریافت کرد. از سال ۲۰۰۲ نویسنده و مورخ هنر آزاد است.
در اسنابروک کرسی تدریس دارد و در حال حاضر در دانشگاه هیلدسهایم تدریس میکند. در سال ۲۰۱۰ کارگاه بینالمللی متن دانشجویی svolvi را تأسیس کرد و عضو آکادمی علوم و ادبیات ماینتس شد. دانس اکنون بهعنوان یک نویسندهٔ آزاد در کرانیشفلد زندگی میکند و همچنین از سال ۲۰۱۳ مدیر شیلرهاوس در رودولشتات است. آثار ادبی دانس شامل شعر، نثر، مقاله و ادبیات کودکان است. نیز با آهنگسازها همکاری میکند و برخی از آثار او بهمیانجی موسیقی و ترجمه به زبانهای دیگر راه یافته است. این آثار به قانون کلاسیک اشکال و مواد باستانی، مانند حماسههای هومر یا مسخهای اوید مربوط است. دانس از این طریق مواجهه با تاریخ اخیر را آزمون میکند، بهعنوان مثال وقایع جنگ جهانی دوم و نسبتش با مسائل سیاسی-اجتماعی معاصر مانند مهاجرت.
ـــــ تحریریهٔ بارو