پل | ویکتور هوگو

reference: pinterest.com
شعر جهان ــ ظلمات بود در پیشِ چشمانم. / مغاکی بی کرانه و بی انتها / دلگیر و دامن‌گستر، هیچ تکانی نبود آنجا. / خیال می‌کردم در بی‌نهایتی خموش گم گشته‌ام. / در انتهایش، در پسِ سایه ــ حجابی نفوذناپذیر ــ / خداوند دیده می‌شد، همچو ستاره‌ای نامُنیر. / فریاد کشیدم: روح من، آه ای روح من! / برای گذر کردن از این پرتگاه که پیدایش نیست حد و مرز، / و برای این‌که امشب به سوی پروردگارت گام برداری، / باید به روی هزاران هزار پایه، پلی غول‌پیکر بسازی. / اما چه کس را یارای این باشد؟ هیچکس! / پس غم آمد و وحشت رسید و گریه! / در حالی که نگاهی زنهاردهنده می‌افکندم به سایه، / شبحی سپید در برابرم پیکر برافراشت / و این شبح به شکل قطره اشکی بود؛ / پیشانی‌اش شبیه باکره و دستانش کودکانه؛ / به زنبقی ماننده بود که سفیدی‌اش نقصان نپذیرد [1]. / و دستانش چو به هم می‌پیوستند، پرتو می‌تاباندند. / او مغاک را نشانم داد که هر غباری را فروبلعد، / چندان ژرف که هیچ پژواکی از آن بازناید؛ / گفتا: اگر که خواهی، برخواهم ساخت پل را. / پس نگاهم را به سوی شبح ناشناس بلند کردم. / گفتم که اسمت چیست؟ گفتا «نیایش» است نامم.

پل

ظلمات بود در پیشِ چشمانم.
مغاکی بی کرانه و بی انتها
دلگیر و دامن‌گستر، هیچ تکانی نبود آنجا.
خیال می‌کردم در بی‌نهایتی خموش گم گشته‌ام.
در انتهایش، در پسِ سایه ــ حجابی نفوذناپذیر ــ
خداوند دیده می‌شد، همچو ستاره‌ای نامُنیر.
فریاد کشیدم: روح من، آه ای روح من!
برای گذر کردن از این پرتگاه که پیدایش نیست حد و مرز،
و برای این‌که امشب به سوی پروردگارت گام برداری،
باید به روی هزاران هزار پایه، پلی غول‌پیکر بسازی.
اما چه کس را یارای این باشد؟ هیچکس!
پس غم آمد و وحشت رسید و گریه!
در حالی که نگاهی زنهاردهنده می‌افکندم به سایه،
شبحی سپید در برابرم پیکر برافراشت
و این شبح به شکل قطره اشکی بود؛
پیشانی‌اش شبیه باکره و دستانش کودکانه؛
به زنبقی ماننده بود که سفیدی‌اش نقصان نپذیرد [۱].
و دستانش چو به هم می‌پیوستند، پرتو می‌تاباندند.
او مغاک را نشانم داد که هر غباری را فروبلعد،
چندان ژرف که هیچ پژواکی از آن بازناید؛
گفتا: اگر که خواهی، برخواهم ساخت پل را.
پس نگاهم را به سوی شبح ناشناس بلند کردم.
گفتم که اسمت چیست؟ گفتا «نیایش» است نامم.

ویکتور هوگو

ژِرزه، دسامبر ۱۸۵۲

از مجموعه‌ی «مکاشفات»

 


Le pont

Victor HUGO

Recueil : “Les Contemplations”

J’avais devant les yeux les ténèbres. L’abîme
Qui n’a pas de rivage et qui n’a pas de cime,
Était là, morne, immense ; et rien n’y remuait.
Je me sentais perdu dans l’infini muet.
Au fond, à travers l’ombre, impénétrable voile,
On apercevait Dieu comme une sombre étoile.
Je m’écriai : — Mon âme, ô mon âme ! il faudrait,
Pour traverser ce gouffre où nul bord n’apparaît,
Et pour qu’en cette nuit jusqu’à ton Dieu tu marches,
Bâtir un pont géant sur des millions d’arches.
Qui le pourra jamais ! Personne ! ô deuil ! effroi !
Pleure ! — Un fantôme blanc se dressa devant moi
Pendant que je jetai sur l’ombre un œil d’alarme,
Et ce fantôme avait la forme d’une larme ;
C’était un front de vierge avec des mains d’enfant ;
Il ressemblait au lys que la blancheur défend ;
Ses mains en se joignant faisaient de la lumière.
Il me montra l’abîme où va toute poussière,
Si profond, que jamais un écho n’y répond ;
Et me dit : — Si tu veux je bâtirai le pont.
Vers ce pâle inconnu je levai ma paupière.
— Quel est ton nom ? lui dis-je. Il me dit : — La prière.

Jersey, décembre 1852.

[۱] زنبق سفید نماد پاکی و وفاداری بوده است. م.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.