دوشیزه | استفان مالارمه

معماشعرهای مالارمه؛ پیوندگاه ادبیات و نقاشی
استفان مالارمه، شاعر نمادگرای فرانسوی میگفت اشعارش برای همگان سروده نشدهاند. دوست داشت خوانندگان باهوش از حل معماهای پنهان سرودههایش سر ذوق بیایند.
معماگونهترین سرودهٔ او یعنی چکامهٔ «یک (بار) تاسریز هرگز بخت را باطل نمیکند» علاوه بر غرابتهای ادبی و بندبازیهای معمول شاعر روی مرزهای دستور زبان طرحی بسیار دقیق و پیچیده نیز برای نشاندن هر بیت در جای مشخصی از صفحه دارد. پیچیدگی این شعر نسبتاً بلند سالها علاقهمندان را به خود مشغول کرده بود تا سرانجام ده سال پیش فیلسوفی جوان به نام کوئنتین میاسو مدعی شد که راز این سروده را گشوده و در این باب کتابی مبسوط پرداخت که استقبال مالارمهدوستان را هم در پی داشت.
شاعری همدم نقاشان
هر شعر پیچیدهٔ مالارمه دستکم از یک دیدگاه مانند تابلوهای امپرسیونیستی است؛ از دور نوید منظرهای تماشایی را میدهد و بیننده گمان میبرد که «میبیند» در آن چه چیزها هستند و چهها میکنند. اما درواقع وقتی کمی به تابلو نزدیک شود و بخواهد از جزئیات آن سر دربیاورد، ناگاه منظرهٔ افسونگر دود میشود و به هوا میرود و او با چند لکهرنگ پراکنده روی بوم تنها میماند. دیگر نه از منظره خبری هست و نه دست مخاطب برای شرح آنچه گمان میکرده دیده بهجایی بند میشود، یعنی نه لکهرنگهای تابلو تصویری ارائه میکنند نه کلمات شعر معنایی. اما همینکه مخاطب از اثر «فاصله» بگیرد و آن را نه برای معناکردن یا فهمیدن بلکه برای غرقشدن در جادویش ببیند و باز بخواند، منظرهٔ افسونگر از نو پدیدار میشود.
مالارمه آموزگار زبان انگلیسی بود، و نیز نخستین فرانسویای بود که آلن پو را چنانکه باید شناخت، و دستبهکار ترجمهٔ منظومهٔ «کلاغ» او شد، و از ادوارد مانه، نقاش امپرسیونیست و رفیق گرمابه و گلستانش، خواست کتاب را تصویرسازی کند. رفاقت مالارمه با نقاشان بیدلیل نبود. او به گفتوگو میان شعر و نقاشی رسیده بود. او که خود منتقد هنری نیز بود در دفاع از دوستان نقاشش، که گالریها و منتقدان وقت آثار آنها را رد میکردند مطلب مینوشت، مثلا با عنوان معناداری نظیر «مردودیها». بیهوده نبود که مونهٔ کبیر، بزرگترین نقاش امپرسیونیست، تابلوی معروفی از آثارش را به استفان جوان هدیه کرد. مالارمه جایی گفته بود:«از اسباب خوشیام یکی این است که در روزگار مونه زندگی میکنم.»
سرودههای این گویندهٔ فرانسوی بر شعر شرق هم تأثیر فراوان گذاشت. آدونیس گفته است که ایدهٔ نوشتن «الکتاب» را از این سخن مالارمه گرفته که: «جهان باید یکسر در شعر شاعر بازبتابد.» و میدانیم که نیما هم با شعر مالارمه آشنا بوده و از او و رمبو تأثیر گرفته.
مختصری دربارهٔ شعر «دوشیزه»
مالارمه سخت پایبند وزن و قافیه و موسیقی شعر بود. بنابراین موسیقی و تصاویر شعر «دوشیزه»، مانند دیگر اشعارش، مخاطب (فرانسویزبان) را با خود میبرد. اما اینها هیچ از دشواری فهم آن نمیکاهد چون هر ضمیر ممکن است مراجع متفاوتی داشته باشد، هر واژه استعاره و نمادی بسازد، و هر جمله دریچهٔ تفسیری تازه بگشاید.
شمایل محوری این شعر قوی سپید در زمستان است. تلفظ نام این پرنده با تلفظ واژهٔ «نشانه/نماد» در فرانسوی یکی است و هر دو «سینیْ» (به سکون یای آخر) تلفظ میشوند. مفسران نوشتهاند که مرگ قو نزد شاعر به مرگ «نماد» و «نمادگرایی» اشاره دارد و مالارمه که آخرین نمادگرایان بود با این شعر ادای دینی هم به شعر «آلباتروس» از سلفِ خود بودلر کرده است. کلمهٔ «فضا» طبق برخی تفاسیر به صورت فلکی ماکیان یا قو اشاره میکند، و برای همین از واژه «فلک» در ترجمهاش بهره بردم، و سرانجام نوشتهاند که «پروازان ناکرده» هم تصویر مرغان درپرواز بر سطح آینهوار دریاچه است که گویی در تن یخزدهٔ آن گرفتار آمدهاند.
دوشیزه
همین دوشیزه، این سرزنده، وین زیبنده امروز
شکافد از برای ما به ضرب پرّ مست آری؟
همین دریاچهٔ سختِ فراموش، مُسخّر زیر برفاسوز
کرده، ز پروازانِ ناکرده، تن شفّافیخساری!
ز دورايام قویی، بهیاد آرد که اینک اوست
شگرف آری، ولی کو خویشتن را میرهانَد بیامیدی
چرا کآواز ناکرده، همان اقلیم را که زیست در اوست
به وقتی که ملال از این زمستانِ سترون بردمیدی.
بجنبانید خواهد گردن او، سپیدِ احتضارش را سراسر
فلک بگرفته آن مرغ، و اویش هست مُنکر
هراسش نیست لیکن زان زمینی کزو بگرفت بال و پر.
بدینجا میگمارد یک شبح را زلالِ پرتو او
و میخشکد به خواب سردِ تحقیر
که میپوشدْش در تبعیدِ بیحاصل تنِ قو.
Le vierge, le vivace et le bel aujourd’hui
Va-t-il nous déchirer avec un coup d’aile ivre
Ce lac dur oublié que hante sous le givre
Le transparent glacier des vols qui n’ont pas fui!
Un cygne d’autrefois se souvient que c’est lui
Magnifique mais qui sans espoir se délivre
Pour n’avoir pas chanté la région où vivre
Quand du stérile hiver a resplendi l’ennui.
Tout son col secouera cette blanche agonie
Par l’espace infligée à l’oiseau qui le nie,
Mais non l’horreur du sol où le plumage est pris.
Fantôme qu’à ce lieu son pur éclat assigne,
Il s’immobilise au songe froid de mépris
Que vêt parmi l’exil inutile le Cygne.
Stéphane MALLARME
۱۸۴۲ – ۱۸۹۸
