هجرت
سرِ شب، دوستان نزدیکتر میلغزند:
سایههای تپّهها.
اینان آهسته از آستانه میگذرند،
و نمک را در سیاهی فرومیبرند،
و نان را هم.
و با سکوتِ من به گفتوگو مینشینند.
بیرون، در سرشاخههای افرا،
باد به حرکت درمیآید.
خواهرم، آبِ باران
در زندانِ گودالِ آهکآلودش
از پی ابرها مینگرد.
سایهها میگویند
بگذار و با باد برو،
که تابستان داس آهنین بر قلبت مینشاند.
برو، پیش از آنکه داغ پاییز
در برگ افرا زبانه بگیرد!
اما سنگ میگوید پایبند باش،
که آنجا که نور در شاخساران جاری میشود،
و چهره در تابشی غرق،
سپیدهی سحر سر برمیدارد.