آینه
در خوابگاهِ شباهتها
برگها
اندیشههای خویش را دارند
سنگها
میشناسند هیاهوی طلایی زنبورها را
روز
صمیمانه به نومیدی و گوشهایشان آویزان است
طبیعت
میرقصد برای سطحِ شفافِ زمان
گیاه
پای برهنهاش را در زمین فرو کرده، پیش میرود
اما تو هرگز نخواهی شنید نالهی خستگیاش را