نرگسها
کنار برکهای ایستادیم
سرد بود و در اطرافمان علفهای تازه
و این همه نرگسهای زیبا
به آب نگاه کردیم ــ فکر میکردم
چرا اینجا هستیم و دیدم که چگونه
آسمان آرام بهاری، خود را برای ما تا اینجا کشاند
گفتم داستان را میدانی، جایی که
حالا نرگسی هست، جوانی مُرد
به آب نگریست و در آن کسی را دید
کسی که به او نگاه کرد، نگاهی ابدی
و با شور به سوی آن دیگری رفت
به ژرفای دستنیافتنی خویش رسید
تا از آن مُرد
به نرگسهای پیرامونمان نگاه کردیم
کدامیک میتواند باشد.