فال
آستانهای نیست دیگر
دیگر نه خانهایست
و نه اردو و آتشی
سپیدهدمِ دست چپِ تو
شامگاه دست راستت را
در آغوش میکشد
روز به غباری بدل میشود
و شب حکمرانی میکند
میان جانِ تو
که گمان نمیکنم در عذاب باشد
و جسمت
که در ارتفاعات
سکنی گزیده است
هیچ کوفتگیای
در میان نیست
هیچ جراحتی
تو راه میگشایی
به سوی پیشگویان، شفاف
شاید
با ناخنهایت
زمان را خراش دهی
فالی که حاملِ معجزه است
ساکنِ مشرق است
ستارهی نوین
آنجا که زندگی جادوییات
نوید میدهد:
هوس و پیامِ غیبیِ رستاخیزی بیمانند را
رستاخیزی که نامی ندارد