شوق پیادهروی
آرام نشستن عرق بر ابروهایت را حس کردی
نگاه کردی به کجا قدم میگذاری
انگار که زمین به تو نگاه کرد
در آغاز سنگها و برگهای سال پیش به تو اشاره کردند
و سپس دوباره نرم شدند
تو را مست کردند، سکندری خوردی اما دوباره قد راست کردی
با هشدار زندگی کردی، اندیشههایت دیگر سرگردان نبودند
بلکه تهنشین شدند
در برابر گلزاری از بنفشههای آبی
که عطر گلهای فریزیا را یا نه ــ، یاسها را داشتند
آنها بوی گذشته، نوجوانیات، شورهایت
را میدادند
تو نه راه نه مقصد
نه این شور و نه این گلها را
نمیشناختی.