نامهٔ عاشقانه | سیلویا پلت

reference: https://www.pinterest.com/
شعر ترجمه ــ سیلویا پلات (زادهٔ ۲۷ اکتبر ۱۹۳۲، بوستون، ماساچوست، ایالات متحده آمریکا ـ درگذشتهٔ ۱۱ فوریهٔ ۱۹۶۳، لندن، انگلستان) شاعر آمریکایی بود که شناخته‌شده‌ترین آثار او مانند شعرهای «بابا» و «بانو لازاروس» و رمان «کوزهٔ زنگ»، آشکارا احساس بیگانگی و خودتخریبی‌ای را بیان می‌کند که به شدت با تجربیات شخصی او و در نتیجه، وضعیت زنان در آمریکای اواسط قرن بیستم گره خورده است. پلات اولین شعر خود را در هشت سالگی منتشر کرد. او در بسیاری از مسابقات ادبی شرکت کرد و برنده شد. در سال ۱۹۵۱ پلات با بورس تحصیلی وارد کالج اسمیت شد و در سال ۱۹۵۲ یکی از برندگان مسابقهٔ داستانی مجله مادمازل شد. در اسمیت موفقیت‌های هنری، تحصیلی و اجتماعی قابل‌توجهی به دست آورد، اما از افسردگی شدید هم رنج می‌برد و اقدام به خودکشی کرده و در بیمارستان روانی بستری شد. او در سال ۱۹۵۵ با درجهٔ ممتاز از اسمیت فارغ‌التحصیل شد و با کمک‌هزینهٔ تحصیلی فولبرایت به کالج نیونهام در کمبریج انگلستان رفت. در سال ۱۹۵۶ با شاعر انگلیسی تد هیوز ازدواج کرد. آنها دو فرزند داشتند. این زوج در سال ۱۹۶۲ پس از رابطهٔ هیوز با زن دیگری از هم جدا شدند. در طی سال‌های ۱۹۵۷-۱۹۵۸، پلات در کالج اسمیت مربی زبان انگلیسی بود. در سال ۱۹۶۰، اندکی پس از بازگشت او به انگلستان با هیوز، اولین مجموعه شعرش با نام The Colossus منتشر شد که نقدهای خوبی دریافت کرد. رمان او، «کوزهٔ زنگ»، در سال ۱۹۶۳ با نام مستعار ویکتوریا لوکاس در لندن منتشر شد. این کتاب که به شدت زندگی‌نامه‌ای است، فروپاشی روانی و در نهایت بهبودی یک دختر جوان دانشگاهی را توصیف می‌کند و به موازات فروپاشی و بستری شدن خود پلات در بیمارستان در سال ۱۹۵۳ نوشته شده است. پلات در طول سه سال آخر خود محدودیت‌ها و قراردادهایی را که بسیاری از کارهای اولیه او را محدود کرده بود، کنار گذاشت. او با سرعت زیادی می‌نوشت و اشعاری از خودکشی و اعتراف را عیان می‌ساخت. اضطراب، سردرگمی و تردیدی که او را آزار می‌داد، به ابیاتی با قدرت و رقت فراوانی مبدل شدند که شوخ‌طبعی نافذی را نشان می‌دادند. شعر او «بابا» و چندین شعر دیگر به بررسی رابطهٔ متناقض او با پدرش، اتو پلات، که در سن هشت سالگی سیلویا درگذشته بود، می‌پردازد. در سال ۱۹۶۳، پس از این انفجار، او جان خود را گرفت.

نامهٔ عاشقانه

توصیف تغییری که در من دادی آسان نیست
اگر امروز زنده‌ام، پیش از آن مرده بودم

اما آزاری نمی‌دیدم از مردگی،
به روال معمول ادامه می‌دادم، مثل سنگی
این نبود که مرا فقط کمی تکان دادی
یا واداشتی تا چشم کوچک تارم را
به دیدن آسمان روشن کنم
بی‌امیدی به درک آبی آن یا ستارگان

نه، این نبود، من ماری خفته بودم
با سیماچهٔ سنگی سیاهی میان صخره‌های سیاه
در شکاف سپید زمستان
بی‌لذتی، همچون دیگر همسایگانم
در میان میلیون‌ها گونهٔ صیقل‌خورده
که هر لحظه می‌سوخت و آب می‌شد
گونه‌های من از سنگ سیاه بود
فرشتگانی که اشک می‌ریختند بر سرشت‌های سخت
بدل به اشک شدند
اما مرا قانع نکردند. یخ زد آن اشک‌ها
سر هر مرده‌ای کلاهی از یخ داشت

و من همچنان خواب بودم، چون انگشت خمیده‌ای
در ابتدا هوایی بودم رقیق
یا قطراتی حبس‌شده در شنبم
شفاف چون اشباح،
در میان انبوهی از سنگ‌های بی‌شکل
نمی‌دانستم چه کنم با عشق
تابیدم، خرد و کوچک، و خود را گشودم
تا سرازیر شوم چون سیالی
در میان ساقهٔ گیاهان و پنجهٔ پرندگان
فریب نخورده بودم، تو را بی‌تامل شناختم

سایه‌ای نبود، سنگ و درخت می‌درخشید
و انگشت من چون شیشه شفاف می‌شد
و من چون شاخهٔ کوچکی جوانه می‌دادم
بازویی و پایی، بازویی و پایی
از سنگ به ابر، اینگونه بالا می‌رفتم
با روح دگرگونه‌ام اکنون به خدایی می‌مانم
شناور در فضا، پاک چون تکه یخی
چه موهبتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.