روشنی | پابلو نرودا

روشنی
باید که ما به روشنی از سنگهایِ روشن سخن گوییم،
باید که ما به روشنی از سنگهایِ تاریک سخن گوییم،
از صخرهیِ آبایی، از پرتو آبیفام
به زندان شده در دلِ یاقوتِ نیلگون،
از تندیسِ گِرداله در درشتناکیِ بشکوهش،
از بالهایِ گشوده به ژرفنایِ آب
از زمرّد با شعلهی سبزفامش.
اینک، از قلوهسنگها
یا از متاعِ تابناک آذرخشِ باکرهیِ یاقوتِ سرخگون،
یا از موج یخبستهیِ کرانهیِ دریا
یا از شیشهیِ آتشفشانی مرموز
که برگزیده، التهابِ منفی یک سایهسار را،
و من، این انسانِ میرا، پرسشی دارم:
آنان از کدامین مادر آیا پا در وجود نهادند
از کدامین نطفهیِ آتشفشانی، یا اقیانوسی، یا فورانی،
از کدامین گُلِ قدیم،
از کدام رایحه در شهیقِ آرامِ درخشِ یخ بسته؟
یکی انسانِ پرسهگردم من
که از عشقی به عشقِ دگر پرواز میکند،
و سوخته برجای میمانَد،
شرحهشرحه در پوستها و بوسهها،
در واژههایِ تاریک فروشده در کام سایهسار:
مرا تواناییِ این همه آیینِ رازناک نیست:
چشمانِ خویش میگشایم و چیزی نمیبینم،
مَسْ میکنم زمین را و، برآن پیش میروم
آن دَم که شعله و گُل، یا رایحه و آب
به تبارِ بلور تبدیل میشوند،
به جاودانهگی کرد و کار نور.
