چند شعر منثور
شبانه
آن شب رود سن در لندن جاری بود.
روبروی کاخ دادگستری، یک کلاه سیلندری میخواست در مهتاب روزنامه بخواند. فاحشهای کوچک درست در وسط زیباترین جنایت، حرفش را قطع کرد. اسمش آیدا بود، زشت بود، موطلایی بود و غیره.
مادر
بچه روی تخت بزرگ پدری نشسته است. صبح است، مادر عزادار با عشق او را نگاه میکند.
بچه با چشمان زیبایش او را نگاه میکند و حالا آرامآرام به میمون تبدیل میشود.
واپسین داوری
خلیج مثل زبانی کشیده و دراز میشود و من تنهایم در انتهای ساحل، من آخرین هستم در واپسین داوری.
فروتنی
دو راهب جوان بر ساحل دریا استراحت میکردند که آرامآرام با موج رفتند. چون در دریا غرق نشدند، یکی به دیگری رو کرد و گفت: «ما بسان خدائیم.»
ــ «آه، نه بیشتر از پطرس مقدس ــ قباهایمان خیس است.»