به لطف سایهام
به لطف سایهام
یاد گرفتهام فروتن باشم
او با بیتفاوتی مرا
بر نیمکتهای فرسوده،
بر اولین قطار صبحگاهی،
بر دیوارهای بههمپیوستهی گورستانها
یا در سایههای کوتاهِ بیراههها
که به شهر وفادار نیستند، میاندازد.
قابها مهم نیستند،
حتی کتیبههای طبلهکرده.
سایهام مرا با هر قدم انکار میکند،
با هر چالهی گوشهی خیابان مرا سردرگم میکند
و به پرسشهایم پاسخی نمیدهد.
سایهام به من آموخته که سایههای دیگر را ازآن خود کنم.
سایهام دقیقاً مرا سر جای خود نشانده است.