تمثیل راهآهن
ما همه در یک قطار نشستهایم
و از میان زمان میگذریم.
به جلو نگاه میکنیم، به اندازهی کافی دیدهایم.
همه در یک قطار سفر میکنیم.
و هیچکس نمیداند تا کجا.
همسفری خوابیده، دیگری شکایت دارد،
سومی پرحرفی میکند.
اسم ایستگاهها اعلام میشود.
قطاری که طول سالها را دنبال میکند،
هرگز به مقصد نمیرسد.
ما بارمان را میبندیم و باز میکنیم.
و مفهومی نمییابیم.
فردا کجا خواهیم بود؟
مامور کنترل بلیت از دم در نگاه میکند
و بیجهت لبخند میزند.
او هم نمیداند کجا میخواهد برود.
همینطور در سکوت جلو میرود.
سوت قطار ضجه میزند.
قطار آهسته پیش میرود و در سکوت میایستد.
مردگان پیاده میشوند.
بچهای پیاده میشود، مادرش فریاد میکشد.
مردگان خاموش میایستند
بر سکوی گذشته.
و قطار به راهش ادامه میدهد.
از میان زمان میگذرد،
و هیچکس نمیداند چرا.
کوپههای درجهیک تقریبا خالیاند.
مرد تنومندی با غرور نشسته است.
در لباس مخمل سرخ،
و به سختی نفس میکشد.
تنهاست و این تنهایی را بسیار حس میکند.
بیشتر مسافران بر صندلی چوبی نشستهاند.
ما همه مسافر یک قطاریم
به زمان حال در آینده.
به جلو نگاه میکنیم. به اندازهی کافی دیدهایم.
همه در یک قطار نشستهایم
و بسیاری در کوپهی عوضی.