گوزنها | میریام فان هی

شعر جهان ــ پرسیدم هنوز دوستم داری / و تو پس از سکوتی طولانی / گفتی «نگاه کن» «دور دست» / آنجا در نور، کمسو و دور / گوزنها لحظهای بیحرکت ایستادند / سپس تند و سبک / به بوتهزار گریختند / اینجا و آنجا برگها زرد شدند / و این بود آنچه پس از آن میخواستی بگویی / «سپتامبر، پاییز از راه میرسد»
گوزنها
پرسیدم هنوز دوستم داری
و تو پس از سکوتی طولانی
گفتی «نگاه کن» «دور دست»
آنجا در نور، کمسو و دور
گوزنها لحظهای بیحرکت ایستادند
سپس تند و سبک
به بوتهزار گریختند
اینجا و آنجا برگها زرد شدند
و این بود آنچه پس از آن میخواستی بگویی
«سپتامبر، پاییز از راه میرسد»
