چکمهی قرمز گمشده
مادرِ مادربزرگم سلطانا اورسویچ
شناور در آسمان بر ننویی چوبی
و سوار بر ابرهای بارانزا میراند
با پیهی گرگ و دیگر روغنها
معجزههای کوچک و بزرگی میکرد
بعد از مرگش هنوز در کار زندگان
دخالت میکرد
او را از خاک بیرون میکشیدند
تا رفتارهایش را بیاموزند
و دوباره گودتر به خاکش بسپارند
آنجا بر کپلهای سرخش دراز کشید
در تابوتی از چوب بلوط
فقط یک لنگه چکمهی قرمز به پا داشت
با ردی از گِلهای تازه
تا وقتی زنده هستم
به دنبال لنگهی گمشدهی چکمه خواهم بود.