ارادهٔ روشن دیدن
به بدی
سخنانم تیره است
آفتاب برآمده،
تند
شاید برای همیشه
با این همه، در دوباره بسته میشود
به روی رؤیای روشنایی
به روی آفتاب و گیاه
به روی چهرهای شاد
از این که سخنش فهمیده میشود
از این که میپذیرندش.
با این همه، در دوباره بسته میشود
به روی سعادتی که خواستم، آفریدم
و من،
با وجود روز خروشان،
از شب سخن میگویم،
روز آرزوشده را از یاد میبرم،
و بر سر خود خاک میریزم.
نامم هیچ است،
ولی تو نامم پذیرفتی
و با من شبگون پیوند کردی
من از مرگ سخن میگویم
و هر چه جز زمین را باور ندارم
آری: نیک و بد خواهد ماند،
اما شاید من دیگر در اینجا نباشم.
بهخوبی
گسترهٔ روز روی دره سنگین است
چون جلوهٔ میوههای بسیار در سبدی
شعله در برابر شعله، روز به جای روز
در اینجا انسان به زبان نور اندیشیده میشود
و آسمان، در روی زمین،
ارادهٔ روشن دیدن است.
ما،
ذرهای از سبز گیاه امید را از دست نمیدهیم؛
ما نمیخواهیم،
سراسر زمستان را بیرؤیا سر کنیم
در دیدهٔ ما،
خورشید میدرخشد
ما بهار را باور میکنیم
چون، او هنوز آنقدر دور نیست
که به طرفةالعینی نتوانیم بدان رسید.
نابینا وجود ندارد
در چشم ما،
کرانههای عشق همان کرانههای داد است
و دست ابزار ما
جویبار ما بستر ویژهای دارد
او دل است و گلو و زبان و صدا،
او پیوسته به پیش میرود،
و معنا و اشتیاق فرداهای سترگ ما را
با خود میبرد
و به تن مشتاق بهروزی نزدیک میرساند
از دفتر: «درس اخلاق»