چشمان همیشه پاکشان
روزهای کندی، روزهای بارانی،
روزهای آینههای شکسته و سوزنهای گمشده
روزهای چشمهای بسته بر افق دریاها
لحظههای همانند، روزهای اسارت
اندیشهام،
که هنوز بر برگها میدرخشید و گلها،
همانند عشق عریان است،
سپیدهای که او از یاد میبرد
وادارش میکند که سر خم کند
و به تن فرمانبردار و بیهودهٔ خود بنگرد.
با این همه، من زیباترین چشمها را دیدهام:
خدایان سیمگونی که یاقوت کبود به دست داشتند
خدایان راستین، پرندگانی در خاک و در آب
من آنها را دیدهام
پر و بالشان از آن من است
دیگر چیزی وجود ندارد، مگر:
پرواز ستارهگون و روشن آنان
پرواز خاکی و سنگوش آنان
بر امواج بالهاشات
و اندیشهام که بر زندگی و مرگ استوار است.