سه بار
بیوهزن سه بار به برهوت بیابان رفت،
و در صفحهی بیابان نه بهار بود، نه تابستان، نه پاییز و نه زمستان.
و در آنجا شوهرش نشسته بود، آن عزیز او.
بار اول زانو به زانو، در پیش شوهرش نشست و در آغوشش گرفت،
و گفت: ترش و شیرین، کدوها را در سرکه خواباندهایم.
داریم نوبرِ فندق را جمع میکنیم.
بچّهها مشق الف تا یاء را مینویسند.
بدرود باشی! و مرده سر تکان داد.
بیوهزن سه بار به برهوت بیابان رفت.
و در صفحهی بیابان نه روز بود،نه شب، نه صبح و نه غروب.
و در آنجا شوهرش نشسته بود، آن عزیز او.
بار دوم دستی بر سینهاش کشید،
و گفت: برف باریده است، رگههای گُل پنجره را پوشانده است.
جوجهتیغی خواب زمستانیاش را میگذراند.
بچّهها ماه و ستاره در اجاق میچینند.
بدرود باشی! و مرده سر تکان داد.
بیوهزن سه بار به برهوت بیابان رفت.
و در صفحهی بیابان نه آب بود، نه آتش، نه هوا، نه خاک.
و در آنجا شوهرش نشسته بود، آن عزیز او
بار سوم به او نگریست، ولی دست نوازش بر پیکرش نکشید.
گفت: پوشش روی باغچه را برداشتهایم.
خاک در باغچهمان سیاه است و بارور.
بچّهها زمستان را میسوزانند.
بدرود باشی! و مرده سر تکان داد.
بیوهزن باری دیگر بیرون رفت. اما این بار راه بیابان را نیافت.
علفها قد کشیده بودند و پرچینها شاخه در شاخه میدوانیدند.
مینا میشکفت، و سوری هم.
و داس میگذشت.
گفت: بدرود باشی! و آفتاب سر تکان داد.