سه شعر زمستانی | روتخر کوپلاند

reference: https://www.pinterest.com/
شعر جهان ــ روتخر کوپلاند (روتخر هندریک فان دن هوفد آکر) در چهام اگوست ۱۹۳۴ در خوور، شهری در شمال هلند بدنیا آمد. او پزشکی را در ۱۹۶۶ به اتمام رساند؛ در سال ۱۹۶۹ تخصصش را در روانپزشکی گرفت و در سال ۱۹۸۳ استاد دانشگاه شد. شهرت او به‌عنوان یک روانپزشک، به خاطر سال‌ها تحقیق بر روی بیماران افسرده و درمان آن‌ها از راه نوردرمانی و خواب‌درمانی شخصیتی است. او سال‌ها رئیس بزرگترین مرکز بهداشت روانی در شمال هلند بود. کوپلاند در مقام شاعر، یکی از شناخته‌شده‌ترین شاعران هلند است و شعرهایش بسیار پرخواننده هستند. شعرهای او از ۱۹۶۴در مجله‌های ادبی چاپ می‌شدند. این شاعر پزشک، سیزده مجموعه شعر دارد که همهٔ آن‌ها در سال ۲۰۰۶ به صورت یک مجموعه چاپ شدند. او در سال ۲۰۰۰ در رای‌گیری انتخاب شاعر ملی اول شد اما این عنوان را قبول نکرد. همچنین در سال ۲۰۰۵ نشان سلطنتی به او داده شد که باز هم از قبول آن سر باز زد. چهار مجموعه شعر او جایزه‌های مختلفی گرفته‌اند و در سال ۱۹۸۸ همه‌ی کارهای چاپ شده‌ی او جایزه‌ای معتبر را به خود اختصاص دادند. روتخر از دو دانشگاه دکترای افتخاری دریافت کرده‌است. شعرهای او به زبان‌های آلمانی، فرانسه و انگلیسی چاپ شده‌اند. درون مایه‌ی اصلی شعرهای کوپلاند تغییرناپذیری اعمال و کردار انسان است: «در زیر آفتاب همه چیز همانطور است که هست». به نظر او انسان همیشه یک راه می‌رود و نمی‌تواند به عدن بازگردد. از دید او تحقیق علمی و سرودن شعر یکی‌اند و سرودن شعر تحقیق درباره‌ی احساسات و باز کردن درهاست، تا ببینی آنجا چه می‌بینی: «درهای تازه شاید، بله من تسلیم نمی‌شوم. درهای تازه را باز می‌کنم تا درهای دیگری پیدا شوند». یکی از درون‌مایه‌هایی که در شعر او همیشه تکرار می‌شود، خوشبختی‌ای است که زمانی وجود داشته و او معتقد است با یافتن واژه‌های مناسب این خوشبختی را یکبار دیگر می‌تواند تجربه کند: «سرودن شعر یافتن واژه‌هاست، واژه‌هایی که در زیر واژه‌های دیگر می‌آیند. سرودن شاید یافتن واژه‌هایی‌ست برای آن چیزی که نبود، پیش از آنکه این واژه‌ها باشند.» و در جایی دیگر می‌نویسد: «هر کس شعر مرا بخواند آن بهشت گمشده و شوق به آن را می‌بیند. دری بسته که در پشت آن بهشتی است. آه، واقعا؟ من شوق گذشته را ندارم، شوق تجربه‌هایی که خود به شخصه داشته‌ام را دارم، با سرم، با ضربان قلبم، با دم و بازدمم، با غده‌های عرق‌ساز بدنم. من شوق تجربه را دارم و این تجربه‌ها جدید هستند، در همین لحظه. بهشت برای من درختی است که در زیر آن زن و مردی نشسته‌اند و در بالا کسی که می‌بیند چه می‌کنند و چه خواهند کرد، سرنوشت زندگی‌شان نوشته شده است. این چنین شناخته شدن درست مثل این است که تو هیچ کس نیستی، در سایه‌ی کس دیگری هستی، نه بیشتر. تو دنبال کننده‌ی سرنوشت محتومی و نه خود سازنده‌ی این سرنوشت. نمی‌خواهم این چنین شناخته بشوم. همیشه می‌خواهم کسی دیگر باشم».

سه شعر زمستانی

شعر اول

 

با سرزمین بارانی فراموش‌شده از آبادی به آبادی،
دست در دستِ سرد،
امیدوارم نیاز نباشد این حس را با کسی قسمت کنم،

اما حالا اگر او را بیابم،
بر چمن‌های خیس، یا جایی
در این سرزمین شخم‌زده چه باید بکنم، چه باید.

خوب می‌دانم که همه باید بمیرند،
با این حال لب‌های سردش را دوباره خواهم بوسید
پوشاندنِ جسم‌اش، نوازشِ موهایش
و دوباره ترسیدن از
بیدار شدنش.

شعر دوم

می‌خواستم با تو از میان علفزارها بگذرم
از کنار آب‌بند‌ها و کنار پرهای قهوه‌ای نی‌ها
اما آفتاب بی‌رمق برسرِ شاخه‌ها
و مزرعه‌ها افتاده و می‌دانستم نمی‌توانم تحمل کنم
که سایه‌های بلند و تنهای ما از علفزارها بگذرند
می‌ترسم، گفتی تو.

می‌خواستم با تو از دهکده‌ها عبور کنم
در بعد از ظهر، از میان باغ‌ها و خیابان‌های خالی
به کافه‌ای جایی که خورشید برای ما در پرده‌ی تور بازی کند
اما می‌دانستم نمی ‌توانم این سکوت طولانی
و تنهایی میانمان را تحمل کنم
می‌ترسم گفتی تو.

می‌خواستم با تو بخوابم،
با چشم‌هایم، با دستانم، با دهانم
مثل خورشید به‌روی چشم‌انداز ناآشنای تنت بروم
اما می‌دانستم نمی‌توانم تحمل کنم
که  یک عمر دراز تنها بیدار شوم
می‌ترسم، گفتی تو.

شعر سوم

با تو غمی غریب آمد
که عمری دراز
در انتظارش بودم.

از چشم‌هایت به چشم‌هایم
از دست‌هایت به زیر تن‌پوشم
آمد و مانع نشدم.

عاقبت دیدم که همه چیز پایان خواهد یافت،
حتی این روز
بر فرازِ سرزمینی که دوستش دارم.

نمی‌گویم که ناگوار است
تنها آنچه را که فکر کردم دیدم، بازگو می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.