تیمور و زن غیبگو | اسکار لورکه

تیمور و زن غیبگو
تیمور: تو را غیبگویی بزرگ میدانند و بااینحال
چون کنیزی ناچیز گاوها را آب میدهی؟
فرتوت هم که هستی، آیا سختی کار کامت را تلخ نمیکند؟
و مرا که به پیشت آمدهام،
میشناسی؟
زن غیبگو: شبدرهای چمنِ مرا لگد مکن!
که خوراک خوشگوار دامهای منند.
تو تیمور لنگی، میخواهی چه بدانی؟
تیمور: که قدرت من چیست؟
زن غیبگو: برفی که آب میشود.
تیمور: شاهنشاهی من هم حوزهی گرما را دربرمیگیرد،
هم حیطهی یخ را.
ستارهها به روز در دریاهای من فرومیروند،
و به شب، به انبوهیِ لشگریانم از آبها سر برمیآورند.
همین آیا دلیل بسندهی بزرگیِ من نیست؟
زن غیبگو: دلیل برای من سطلم است که از شیر پر میشود.
و این دام، که در برهنگیاش،
مینوشد و بر بزرگی خالق خود گواهی میدهد،
از آنکه چون سیر شد، دیگر ماغ نمیکشد.
تیمور: برو، تو نمیتوانی ماه را به زیر فرمان خود درآوری!
زن غیبگو: آیا میخواهی ماه را هم، چون نارنجی بچلانی؟
تیمور: با من سخن گستاخ مگو که میکشمت.
زن غیبگو: تو بر این توانایی، ولی شبدرهای مرا لگد مکن!
