به یک زن رهگذر
خیابان پرهمهمهی اطرافم زوزه میکشید
بلند و باریک، سخت عزادار و با دردی پرشکوه
زنی از کنارم گذشت، با دستانی دلانگیز
ریسهی گلهای دامنش را بلند میکرد و موزون تکان میداد
چالاک و شریف با ساقهای تندیسوارش
و من در هم کوفته و لایعقل مینوشیدم
از چشمهایش، آسمانِ کبودی را که توفان به پا میکرد
لطفی که سِحر میکرد و لذتی که از پای درمیآورد
یک آذرخش و دیگر شب! زیباییِ درگریز
که نگاهش ناگاه دوباره متولدم کرد
آیا دیگر نخواهمت دید در فراسوی زمان؟
جایی دیگر، بسیار دور، بسیار دیر، هرگز شاید
چرا که نمیدانم بهکجا میگریزی و تو نیز نمیدانی من کجا میروم
آه! تویی که دوستت میداشتم، آه! تویی که میدانستی