به آیندگان | برتولد برشت

reference: https://www.google.com/url?sa=i&url=https%3A%2F%2Fnordiska.dk%2Fen%2Fautorer%2Fbertolt-brecht%2F&psig=AOvVaw2z43fs35YgTnZK5VecGe-7&ust=1742049905297000&source=images&cd=vfe&opi=89978449&ved=0CAMQjB1qFwoTCIiIj-HniYwDFQAAAAAdAAAAABAK
شعر جهان ــ «به آیندگان» از جمله‌ی اشعارِ آشنای دوران میان‌سالگی برتولد برشت، و یکی از معروف‌ترین آثار ادبیات هجرتِ شاعران آلمانی است، چندان‌که جمله‌هایی از آن زبان‌زدیِ ضرب‌المثل را یافته است. در شرح شعری با این سادگی و گویایی چه می‌توان گفت، جز همین‌که بگوییم این شعر به کدام دلایل خواسته است تا این حد ساده و روشن باشد؟ برشت آن را در چهل سالگی خود، در سال ۱۹۳۸، و در غربت هجرتی سرود که در فرار از چنگال نازی‌ها، اینک پنج سال می‌شد که به آوارگیِ آن دچار شده بود، بی‌آن‌که به این خاطر، یا به‌واسطه‌ی درغلتیدنِ زادگاهش آلمان به دامان حکومت خون و خشونتِ هیتلری، امید خود را به یک ‌آینده‌ی سعادت‌آمیز بشری از دست بدهد. البته نگاه او به اجتماع و تاریخ از آموزه‌های مارکس تأثیر گرفته است. به همین خاطر هم هست که وی در این قطعه،‌ از فرزانگی عارفانه‌ی اخلاق کانتی فاصله می‌گیرد.

به آیندگان

یک

به راستی که! من در روزگاری تیره زندگی می‌کنم.
سخنِ صادقانه بلاهت است، و پیشانی بی‌آژنگ نشان بی‌دردی.
کسی که می‌خندد،
تنها از آن روست که خبرِ هولناک را
هنوز نشنیده‌است.

چه زمانه‌ای، که در آن
سخن از درخت بسا جنایت است.
زیرا که سکوت بر بسی سیاه‌کاری را دربر‌می‌گیرد.
آیا بر آن‌که آن‌جا بی‌دغدغه‌ای به آن‌سوی خیابان می‌رود،
یارانِ گرفتارش را
دیگر هرگز درس‌رس نخواهد بود؟

راست است. من روزیِ خود را به دست می‌آورم.
ولی باور کنید: این همه صرفاً از سر تصادف است.
وگرنه ذرّه‌ای از هیچ کارم شایسته‌ی نان‌ام نمی‌سازد.
به تصادف در امان مانده‌ام. اگرم بخت برگردد،
از دست رفته‌ام.
می‌گویندم بخور، و بنوش! شاد باش که داری!
اما چه‌گونه دلِ خورد و نوش بیابم،
جایی که لقمه‌ام را از چنگ گرسنه‌ای می‌ربایم،
و تشنه‌کامی به جام آبم محتاج است.
با این همه می‌خورم و می‌آشامم.

ای‌کاش فرزانه می‌بودم.
در کتاب‌های کهن آورده‌اند که فرزانگی چیست:
این که از سر قال و مقال جهان برخیزی،
و چند روزه‌ی عمر را خالی از تشویش به سر بری.
بدی را با نیکی تلافی کنی.
آرزوهایت را برنیاوری، بل به فراموشی بسپاری.
آری، فرزانگی را چنین دانسته‌اند.
ولی این‌گونه فضیلت‌ها از من برنمی‌آید.
به راستی که! من در روزگاری تیره زندگی می‌کنم.

دو

در زمانه‌ی آشوب به شهرها پا نهادم،
بدان هنگام که گرسنگی فرمان می‌راند.
در روزگار شورش به میان مردم آمدم،
و هم‌راه آنان شورش کردم.
چنین گذشت عمری که بر زمین
ارزانی من شده بود.

در فاصله‌ی نبردها به نان می‌نشستم.
در جمع جانیان پهلو به خواب می‌نهادم.
نه حرمت‌ایم برای عشق
و نه حوصله‌ایم برای طبیعت.
چنین گذشت عمری که بر زمین
ارزانی من شده بود.

خیابان‌ها به روزگار من به لجن‌زار می‌رسید،
و زبان، دستم را در پیش جلاد باز می‌کرد.
کاری کارستان از من ساخته نبود،
بااین‌همه حاکمان بی من بر مسند خویش ایمن‌تر بودند،
و من نیز به همان امید که آنان.
چنین گذشت عمری که بر زمین
ارزانی من شده بود.
تاب اندک شد.
و مقصد، با همه‌ی آن‌که به روشنی پیدا،
بس دور و برای من به‌سختی دست‌یاب.
چنین گذشت عمری که بر زمین
ارزانی من شده بود.

سه

ای شمایان که سر از امواجی برمی‌آورید
که ما در کامشان فرو رفتیم!
آن‌هنگام که سخن از سستی‌های ما به میان می‌آورید.
از آن زمانه‌ی ظلمانی‌یی نیز یاد کنید
که خود از آن رسته‌اید.

چرا که ما، تعویضِ هرباره‌یِ کشورمان بیش از کفش،
از معرکه‌ی جنگ طبقات راه سپردیم،
ناامید، آن‌جا که تنها بیداد بود و خیزش نه.

حال آن‌که می‌دانیم:
خود نفرت از پستی نیز
چهره را زشت می‌کند.
و خشم، حتی بر ناحق،
صدا را ناهنجار.
دریغا! مایی که می‌خواستیم زمینه‌ی مهربانی را مهیّا کنیم،
باید که مهربانی را بر خود دریغ می‌داشتیم.

پس، ای شمایان! چون آمد آن روز
که انسان یاور انسان است،
هلا، از ما با گذشت یاد کنید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.