به شاهزاده
اگر که برگردد خورشید هرچند فرورفته در غروب
شب اگر رنگ و بویی از شبهای آینده بگیرد
اگر غروبی بارانی انگار از روزگار دلنشینی برآید،
که هرگز به تمامی در اختیار نبوده
دلشاد نمیشوم من هرگز،
خواه لذتی ببرم خواه رنجی بکشم از اینهمه:
دیگر این زندگی پیش رو حسی برنمیانگیزد در من
شاعر بودن، زمان زیادی میطلبد
تنها راه ساعتها و ساعتها تنهایی است
تا به چیزی شکل بدهی که قدرت است و رهاسازی،
خباثت است و آزادی،
تا به آشوب سبک و سیاق بدهی.
دیگر مجالی نمانده مرا که مرگ میآید
گاه غروب جوانیست.
و این دنیای انسانی ماست که
نان از گرسنگان دریغ میکند و آرامش از شاعران.
از دفتر «مذهب زمان ما»