با چشمهای تو
زمانی به تو نزدیک بودم. آرام میروییدم در رگ و پیات. پلکهایم را میگذاشتم درست زیر پلکهای تو. چشم میگشودیم با هم و میدیدم: سه قدم جلوتر، یک صندلی حصیری، و در آن، مردی، که روزنامه میخواند.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ئیمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.