خستهای
(فکر میکنم)
خستهای
از معمای همیشگی زیستن و کاری کردن؛
من هم.
پس با من بیا
تا از اینجا به دوردستها برویم…
(فقط من و تو، میفهمیم!)
(فکر میکنم)
با اسباببازیهایت بازی کردهای
و آنها که بیش از همه دوست داشتهای
شکستهای
و حالا کمی خستهای
خسته از آنچه که میشکند
خسته.
من هم!
اما من امشب با رویایی در چشمم میآیم،
و با شاخهی رزی بر دروازهی مایوس قلبت میزنم
در را به رویم باز کن!
چرا که میخواهم جاهایی را به تو نشان دهم
که هیچکس نمیداند
و اگر بخواهی
بهترین جاها را برای خواب
با من بیا!
من از حبابی دلانگیز برایت ماه میسازم
ماهی که تا ابد بگردد؛
و برایت ترانهی یاقوت میخوانم
از ستارههای محتمل
من دشتهای آرام رویا را میجویم
تا تنها گلی را بیابم
که بتواند (به نظر من) وقتی ماه
از دریا بیرون میآید
قلبت کوچکت را نگه دارد.