خستهای | ای. ای. کامینگز

شعر ترجمه ــ ادوارد استلین کامینگز (۱۴ اکتبر ۱۸۹۴ - ۳ سپتامبر ۱۹۶۲)، که معمولاً با نام ای. ای. کامینز شناخته میشود، شاعر، نقاش، مقالهنویس، نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی بود که در کمبریج ماساچوست ایالات متحده به دنیا آمد. او در طول جنگ جهانی اول، رانندهٔ آمبولانس بود و در یک اردوگاه زندانی شد؛ این اسارت مبنای نوشتن رمان «اتاق بزرگ» او را در سال ۱۹۲۲ فراهم کرد. او در سال ۱۹۲۳، اولین مجموعهٔ شعر خود، «لالهها و دودکشها» را که نشاندهندهٔ نخستین تجربهٔ وی در گرامر و حروفنگاری بود، منتشر کرد. او چهار نمایشنامه نوشت که در میان آنها، «او» (۱۹۲۷) و «بابانوئل: یک اخلاق» (۱۹۴۶) بسیار موفق بودند. نمیشنامهٔ او به نام EIMI که در سال ۱۹۳۳ آن را نوشت، سفرنامهای دربارهٔ اتحاد جماهیر شوروی بود که در سخنرانیهای چارلز الیوت نورتون در شعر هم ارائه شد و در سال ۱۹۵۳ با نام i-six nonlectures منتشر شد. مجموعهٔ داستان کوتاه کامینز، به نام «قصههای پریان» پس از مرگ او در سال ۱۹۶۵منتشر شد. کامینگز حدود ۲۹۰۰ شعر سرودهاست. از او بهعنوان یکی از مهمترین شاعران آمریکایی قرن بیستم یاد میشود. آثار کامینز با شعر آزاد مدرنیستی پیوند دارد؛ او در بیشتر آثارش از دستورزبان خاص و املای حروف کوچک برای بیان شاعرانه استفاده میکند. روزنتال شاعر و منتقد آمریکایی در مورد او مینویسد: «اثر اصلی تردستی کامینگز با دستورزبان و دیکشنری این بود که از طریق بازکشف پویای انرژیهایی که در کاربردهای متعارف مهروموم شده بودند، موتیفهای پیشپاافتاده را باز کرد... او به طرز ماهرانهای موفق شد اتم چیزهای معمولی را بشکافد.» راندال ژارل شاعر دربارهٔ کامینگز میگوید: «هیچکس دیگری تا به حال شعرهای آوانگارد و تجربی را برای عموم و مخاطبان خاص جذاب نکرده است». جیمز دیکی هم معتقد است: "من فکر میکنم کامینگز به طرز جسورانهای یک شاعر اصیل است، با سرزندگی بیشتر و استعداد نابتر و سازشناپذیرتر از هر نویسندهٔ زندهٔ آمریکایی."
خستهای
(فکر میکنم)
خستهای
از معمای همیشگی زیستن و کاری کردن؛
من هم.
پس با من بیا
تا از اینجا به دوردستها برویم…
(فقط من و تو، میفهمیم!)
(فکر میکنم)
با اسباببازیهایت بازی کردهای
و آنها که بیش از همه دوست داشتهای
شکستهای
و حالا کمی خستهای
خسته از آنچه که میشکند
خسته.
من هم!
اما من امشب با رویایی در چشمم میآیم،
و با شاخهی رزی بر دروازهی مایوس قلبت میزنم
در را به رویم باز کن!
چرا که میخواهم جاهایی را به تو نشان دهم
که هیچکس نمیداند
و اگر بخواهی
بهترین جاها را برای خواب
با من بیا!
من از حبابی دلانگیز برایت ماه میسازم
ماهی که تا ابد بگردد؛
و برایت ترانهی یاقوت میخوانم
از ستارههای محتمل
من دشتهای آرام رویا را میجویم
تا تنها گلی را بیابم
که بتواند (به نظر من) وقتی ماه
از دریا بیرون میآید
قلبت کوچکت را نگه دارد.
