گفتی… | ای. ای. کامینگز

reference: https://www.pinterest.com/
گفتی / میان مرده‌ها و زنده‌ها / چیزی / از تن من زیباتر هست / که میان دست‌هایت بگیری / [و آرام بلرزد؟] چیزی نگفتم / خیره در چشم‌هایت / جز این که هوا/ بوی همیشه می‌داد و هرگز / … و میان پنجره‌ای که حرکت می‌کرد / [طوری که انگار / انگشت‌هایی / سینه‌های دختری را نوازش می‌کردند] باد به باران گفت: / به همیشه اعتقاد داری؟ / باران گفت: / عجیب مشغول اعتقاد به گل‌هایم هستم!

گفتی…

گفتی
میان مرده‌ها و زنده‌ها
چیزی
از تن من زیباتر هست
که میان دست‌هایت بگیری
[و آرام بلرزد؟] چیزی نگفتم
خیره در چشم‌هایت
جز این که هوا
بوی همیشه می‌داد و هرگز
… و میان پنجره‌ای که حرکت می‌کرد
[طوری که انگار
انگشت‌هایی
سینه‌های دختری را نوازش می‌کردند] باد به باران گفت:
به همیشه اعتقاد داری؟
باران گفت:
عجیب مشغول اعتقاد به گل‌هایم هستم!

از همین مترجم

از شعرهای دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.