در جستجوی ۲ ثالث

در جستجوی ۲ ثالث

 

از ایستگاه قطار که بیرون می‌آیم، نگاهی به کارت‌پستال سیاه‌وسفیدی که دو روز پس از ورود به پاریس، هدایت به برادرش عیسی‌خان فرستاده، می‌اندازم:

تصدقت گردم چنان‌که قبلاً اطلاع مسافرت خودم را به فرانسه داده بودم روز ۲۳ فوریه وارد پاریس شدم و پس از ملاقات با سرپرست بنده را در کاشان۱ در نزدیکی پاریس به پانسین گذاشت و […]

عکس پشت کارت خیابان کارنو۲ را نشان می‌دهد و هدایت به‌خط خود روی آن نوشته است:

اینجا خیابانی است که بنده منزل دارم.

در جستجوی ۲ ثالث

آدرس خط‌خوردهٔ فرستنده را دوباره می‌خوانم و از سرازیری خیابان کارنو راه می‌افتم. خیابان آفتاب‌گیر و دلبازی که شباهتی به عکس ۱۹۲۷ ندارد. خانه‌های قدیمیِ دو سوی آن تروتمیز و نونوار است. کدام‌یک از آنها محل اقامت هدایت بوده است؟ در ماه مارس ۱۹۵۱، درست دو هفته پیش از خودکشی، هدایت به کشان بازمی‌گردد تا پس از گذشت بیست سال و اندی، از پانسیون دوران دانشجویی‌اش دیدار کند. م.ف.فرزانه در این دیدار همراه اوست. پس از گشتی کوتاه در قبرستان محل، «هدایت جلوی حیاطِ باغچه‌دار بزرگی با عمارتی دوطبقه می‌ایستد. – در دورهٔ جهالتم مدتی در این پانسیون اتاق داشتم. یک زن و شوهر صاحب آن بودند. بیا برویم تو احوالشان را بپرسیم…»۳ پس از پرس‌وجو کاشف به عمل می‌آید که آن زن و شوهر مدت‌ها پیش پانسیون را فروخته و از آنجا رفته‌اند. پرسش هدایت از صاحبخانهٔ جدید تعجب فرزانه را برمی‌انگیزد: «آیا شما هم اتاق کرایه می‌دهید؟» مگر او قصد دارد دوباره در این مکان مسکن کند؟ پاسخ صاحبخانه این‌بار هدایت را منقلب می‌سازد. «نه، اینجا دیگر پانسیون نیست… استراحتگاه بیماران روانی شده.» هدایت با شتاب محل را ترک می‌کند و وقتی فرزانه علت آشفتگی‌اش را جویا می‌شود، پاسخ می‌دهد: «خانه‌مان هم تبدیل به دارالمجانین شده!»۳ فرزانه عکس پانسیون را در کتاب منتشر کرده است.

از جلوی قبرستان رد می‌شوم. دو سه خانهٔ قدیمیِ دوطبقه سر راه است. با گوشه‌چشمی به عکس از جلوی آنها می‌گذرم. ورودی پانسیون هدایت پلکان کوچکی دارد که در این خانه‌ها نیست. دوباره آدرس کارت‌پستال را می‌خوانم. صادق هدایت، خیابان کارنو، پلاک ۲ ثالث، کشان. پلاک خانه‌ها را دنبال می‌کنم. سر چهارراه به پلاک ۲ می‌رسم، ساختمانی شش‌طبقه. از ۲ ثالث خبری نیست. برمی‌گردم. آیا در این نود سال، پلاک‌بندی خیابان تغییر کرده است؟ ساختمان شمارهٔ ۲ را دور می‌زنم. عمارتی شش‌طبقه و دو نبش با چندین دکان در طبقهٔ همکف: کافهٔ نعل اسب، نانوایی ویلیام، یک رستوران کوچک هندی، مطب دندانپزشکی با دری نیمه‌باز و صدای گوش‌خراش ارّه‌برقی که تا توی پیاده‌رو شنیده می‌شود. چسبیده به ساختمان شمارهٔ ۲، خرابه‌ای است بی پلاک. از اطلاعات تابلوی روی حصار آن چنین برمی‌آید که عمارت آن ده سال پیش در هم کوبیده شده است. پس از خرابه، نوبت پلاک ۶ است و تابلوی پزشک. باغچه‌ای خشک و پر از علف هرز با دو درخت چنار و خانهٔ کهنهٔ یک طبقه‌ای در پشت. از همان‌جا برمی‌گردم. نزدیک ظهر است. نانوایی خلوت است. ساندویچ+نوشابه+شیرینی = ۵ یورو. چند لحظه مردد می‌مانم. هوا عالی است. پرتو دلچسب آفتاب به شیشهٔ نانوایی می‌تابد. دختر جوان فروشنده نان‌قندی‌های روی پیشخوان را مرتب می‌کند. آرامش پیش از یورش مشتری‌های گرسنه. وارد می‌شوم و پس از سلام و احوالپرسی سراغ پلاک ۲ ثالث را می‌گیرم. متوجه منظورم نمی‌شود.

  • مغازهٔ شما پلاک ۲ است. من دنبال ۲ ثالث می‌گردم.

با خجالت پاسخ می‌دهد:

  • امروز اولین روز کارمه. بذارید صاحب‌مغازه رو صدا کنم.

و در راهروی پشت پیش‌خوان ناپدید می‌شود. بلاتکلیف می‌ایستم. انتظار دارم پیرمرد شکم‌گندهٔ بدعنقی از آن پشت بیرون بیاید و دست‌به‌سرم کند. دو سه تا مشتری تقریباً هم‌زمان وارد می‌شوند و پشت سر من صف می‌بندند. خبری از دخترک نیست. روی پنجهٔ پا بلند می‌شوم و از بالای پیشخوان توی راهرو سرک می‌کشم. سر و صدایی نیست. از این‌که مردم به‌خاطر من معطل ایستاده‌اند، شرمنده‌ام. بالاخره سر و کلهٔ صاحب‌نانوایی پیدا می‌شود. گرد سفید آرد روی مو، ابرو، مژه و پوست تیرهٔ دست‌هایش نشسته است. ۳۵–۴۰ سال بیشتر ندارد. سؤالم را تکرار می‌کنم.

  • من پی پلاک ۲ ثالث می‌گردم. عمارتی دوطبقه با حیاط و باغچه.

عکس پانسیون را نشانش می‌دهم. زیرلب زمزمه می‌کند:

  • حیاط و باغچه؟

و بی‌توجه به صف مشتریان که هر لحظه طولانی‌تر می‌شود، از نانوایی بیرون می‌رود. توی پیاده‌رو به کافهٔ نعل اسب اشاره می‌کند و می‌گوید:

  • صاحب این کافه اهل همین شهره. همهٔ اهالی رو هم می‌شناسه.

و خودش پیشاپیش راه می‌افتد و وارد کافه می‌شود.

پشت پیش‌خوانِ بار زنی مشغول شستن استکان‌هاست و تنها مشتری کافه کمی دورتر جدول حل می‌کند. توضیح می‌دهم که دنبال رد نویسنده‌ای می‌گردم که حدود صد سال پیش در پلاک ۲ ثالث این خیابان زندگی می‌کرده است. نانوا عکس را از دستم می‌گیرد و به آن دو نفر نشان می‌دهد. خانم پیش‌خدمت نگاه بی‌تفاوتی از پشت پیش‌خوان به عکس می‌اندازد و با اشاره به مشتری می‌گوید:

  • از او بپرسید. جواب همه سؤال‌ها رو او می‌دونه. مگه نه، فرانسوا؟

فرانسوا بی‌آن‌که به عکس نگاه کند، زیر لب غرغرکنان می‌گوید:

  • اگر صد سال پیش اینجا زندگی می‌کرده، باید ردش رو در قبرستان بجویید نه در کافه.
  • او در پرلاشز خاک شده. من به‌دنبال پانسیون محل اقامتش می‌گردم.

نانوا که از برخورد سرد آن‌دو کمی دستپاچه به نظر می‌رسد، با خنده می‌گوید:

  • صد سال پیش هنوز هیچ‌کدام از ما به دنیا نیامده بود.

چروک‌های ریز و سیاه‌رنگی لایهٔ آردِ گوشهٔ لب‌هایش را می‌شکافد. عکس را به من پس می‌دهد و می‌گوید:

  • شرط می‌بندم خودت هم نویسنده‌ای.

سری به‌تأسف تکان می‌دهم.

  • حدس می‌زدم! از موهای سفیدت پیداست. لابد خیلی فکر می‌کنی. غم و غصه مو رو سفید می‌کنه.

بعد دستش را به پیش‌بندش می‌کشد و به طرف من دراز می‌کند:

  • اسم من ویلیامه. اهل کنگو هستم.

دست آردی‌اش رد نازک و سفیدی کف دستم به‌جا می‌گذارد.

با ویلیام اهل کنگو خداحافظی می‌کنم و از کافه بیرون می‌آیم. به کجا بروم؟ از کی بپرسم؟ چرا هدایت دو هفته پیش از خودکشی به کشان بازگشته بود؟ چرا پانسیون دوران جوانی‌اش را «خانه» نامیده بود؟ و حالا این «خانه» چرا غیب شده بود؟ باید ته‌وتوی ماجرا را دربیاورم. شهرداری و برج آجری‌اش از دور نظرم را جلب می‌کند. شاید در اسناد رسمی شهرداری ردی از پانسیونی که تبدیل به دارالمجانین شده بود، باقی مانده باشد؟ یا دست‌کم محل دقیق پلاک ۲ ثالث ثبت شده باشد؟ آیا پلاک‌بندی خیابان کارنو تغییر کرده است؟ اگر چنین بوده، در چه تاریخی؟

اتاق میراث تاریخی شهرداری برای ناهار بسته است. خانم توی گیشهٔ اطلاعات گاز بزرگی به ساندویچش می‌زند و با دهان پُر می‌گوید:

  • ساعت یک و نیم برمی‌گردند. ولی بهتره اول تلفن بزنید.

و با دست آزادش نام و شمارهٔ تلفن مسئول میراث تاریخی را روی کاغذ می‌نویسد. یک ساعت وقت دارم. تصمیم می‌گیرم سری به کتابفروشی محل بزنم. کوچه گالیینی۴ را طی می‌کنم، سر چهارراه از خیابان دمولن۵ رد می‌شوم. آن‌سو عمارت آجرزرد مکعب‌شکلی مرکز خرید شهرک است. از زیر طاقی آن راه می‌افتم و در شیشه‌ای کتابفروشی را هل می‌دهم. دختر جوان پشت صندوق سلام کوتاهی می‌کند و مزاحم چشم‌چرانی‌ام نمی‌شود. نگاهی به کتاب‌های تازه‌منتشرشده می‌اندازم. اثری از ادبیات ایران روی میز ادبیات خارجی نیست. رایحهٔ ملایم خوراک بازگرم‌شده در هوا شناور است. قابلمه‌ای روی آتش ته گرفته است. چشمم به رمان قطب‌نما نوشتهٔ ماتیاس اِنار۶، برندهٔ جایزه گنکور می‌افتد که از همان صفحات نخست از صادق هدایت و اقامتش در پاریس یاد می‌کند و نقل آن معروف‌ترین جملهٔ نثر مدرن فارسی که چون «بودن یا نبودن» هملت، حتی آنهایی هم که کتاب را نخوانده‌اند، می‌شناسند: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد…»۷

آیا این جمله را هدایت در کشان نوشته است یا پس از بازگشت به ایران؟ در مورد تاریخ نگارش بوف کور میان منتقدین اختلاف نظر هست. برخی معتقدند که هدایت آن را در بازگشت از فرانسه به سال ۱۹۳۰ در چمدان خود داشته است. آیا این بدان معنی است که آن را هم در کشان نوشته بوده است؟ قطب‌نما را می‌بندم و به سوی قفسهٔ ادبیات شرقی راه می‌افتم. بوف کور در کنار چند رمان دیگر بر تارک طاقچهٔ ادبیات فارسی نشسته است. کتاب را باز می‌کنم و چند خطی می‌خوانم… «از حسن اتفاق خانه‌ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده، اطراف آن کاملاً مجزا و دورش خرابه است…» مرد میان‌سالی از پله‌های زیرزمین بالا می‌آید، لقمهٔ توی دهانش را سریع قورت می‌دهد، لب‌هایش را پاک می‌کند و می‌پرسد:

  • ادبیات فارسی براتون جالبه؟

کتاب را نشانش می‌دهم و می‌گویم:

  • آیا می‌دونستید نویسندهٔ این رمان در کشان زندگی می‌کرده؟

با حیرت می‌پرسد:

  • نه، صادق هدایت؟ چه جالب! کِی؟ کجایِ کشان؟
  • خیابان کارنو، پلاک ۲ ثالث، در یک پانسیون خانوادگی.
  • نه، نمی‌دونستم. من هم خیابان کارنو زندگی می‌کنم.

بعد سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

  • فکر نمی‌کنم لوح یادبودی به نام او در کارنو دیده باشم؟
  • خانه‌اش رو هنوز نتونستم پیدا کنم. گویا بعدها به استراحتگاه روانی تبدیل شده بوده. منتظرم ساعت یک و نیم بروم شهرداری ببینم چه بلایی سر ساختمان آمده.

می‌گوید:

  • حتماً با خانم مشاور فرهنگی تماس بگیرید. این وظیفهٔ اوست که برای لوح یادبود اقدام کند.

به فکرم خطور نکرده بود: نصب لوح یادبود!

ادامه می‌دهد:

  • برای اهالی کشان افتخاری است که چنین شخصیتی در شهرشان زندگی می‌کرده. او بخشی از تاریخ این شهر است.

به پشت صندوق می‌رود، نشانی ایمیل مشاور فرهنگی را روی کاغذ می‌نویسد و همراه با کارت کتابفروشی به من می‌دهد. تشکر می‌کنم و من هم کارت ویزیتم را به او می‌دهم. نگاهی به آن می‌اندازد و لبخندزنان ابروهایش را در هم می‌کشد. از پشت صندوق بیرون می‌آید و به ته مغازه می‌رود. کتابی از توی قفسهٔ ادبیات فارسی برمی‌دارد و از دور در هوا تکان می‌دهد.

  • هنوز نخونده‌ام، اما عنوانش خیلی جذابه. یک روز پیش از آخرزمان۸! آیا واقعاً فکر می‌کنید آخرزمان نزدیکه؟

برایش توضیح می‌دهم که من چنین باوری ندارم، اما در انقلاب ایران آخر زمان هم چون بسیاری از باورهای کهنه ناگهان از پس اعصار و قرون بیرون کشیده و به‌روز شد. مدتی راجع به انقلاب ایران حرف می‌زنیم. سر آخر، با خوش‌رویی پیشنهاد می‌دهد خودش به مشاور فرهنگی شهرداری در خصوص لوح یادبود ایمیل بزند. دست می‌دهیم و خداحافظی می‌کنیم.

با احساس تازه‌ای از کتابفروشی بیرون می‌آیم. انگار سفرم به کشان ناگهان معنا پیدا کرده است. به درک کتابفروش فرانسوی از اهمیت حضور هدایت در شهرش فکر می‌کنم و به یاد سرنوشت خانهٔ پدری هدایت در تهران می‌افتم: ویرانه‌ای فراموش‌شده در مرکز شهر. این تفاوت غربی‌ها با ماست. کله‌ام داغ می‌شود. شقیقه‌هایم تیر می‌کشد. بی‌خود نیست پانسیون دور از ایران را «خانهٔ خود» می‌دانست. انگار آینده را پیش‌بینی می‌کرد.

تصمیم می‌گیرم کمی قدم بزنم و هوا بخورم. از راستهٔ مغازه‌های زیر طاقی راه می‌افتم. از جلوی خواربارفروشی لبنانی رد می‌شوم و به راست می‌پیچم. بوی دُنرکباب به مشام می‌آید. برچسب حلال با حروف درشت روی شیشه خودنمایی می‌کند. چند متر دورتر، داخل رستورانی با پنجره‌های قدی غلغله است. لابلای میزهای به‌هم‌چسبیده پیش‌خدمت بشقاب‌های کباب و بلغور و سالاد را باشتاب سردست می‌برد. دنبال اسم رستوران می‌گردم. روی در پیدایش می‌کنم: حلب.

دوباره به سوی خیابان کارنو راه می‌افتم. ساعت برج شهرداری ده و پنج دقیقه را نشان می‌دهد. ساعت خودم را نگاه می‌کنم: دوازده و پنجاه دقیقه. زمان در کشان متوقف شده است. از سربالایی بالا می‌روم و جلوی پلاک ۲ می‌ایستم. هنوز کمی وقت دارم. چند دانش‌آموز پر سروصدا در ایستگاه اتوبوس منتظرند. نانوایی ویلیام خلوت است. در کافهٔ نعل اسب را باز می‌کنم. بی نگاهی به سمت پیش‌خوان، پشت میز اول می‌نشینم. قهوه‌ای سفارش می‌دهم و زنده‌به‌گور را از کیفم درمی‌آورم. می‌خواهم چند خطی از آن را اینجا بخوانم و به خود بگویم که جایی در همین نزدیکی نوشته شده است. این اولین متن از سری متون هدایت در کشان… بالای صفحهٔ اول عنوان دیگری هم هست: از یادداشت‌های یک نفر دیوانه!… گوگول، داستایفسکی و تولستوی هم کتابی با همین عنوان دارند. راوی اول شخص زنده‌به‌گور چون راوی اول شخص گوگول ساعت ده صبح از خواب بیدار می‌شود و از همان لحظه «هزار جور فکرهای شگفت‌انگیز در مغزش می‌چرخد.» دلبستگی هدایت به تم‌های ادبیات رمانتیک اروپا از همین نخستین متن نمایان است، ابایی هم از الهام و پیروی از فرم و محتوا و نمادهای آن ندارد. خانم پیش‌خدمت فنجان قهوه را جلویم می‌گذارد و نگاهی به کتاب باز روی میز می‌اندازد.

  • عربیه؟
  • نه، فارسیه.

برایش آشنا نیست. شانه بالا می‌اندازد و می‌رود. شکر را در قهوه می‌ریزم و هم می‌زنم…

می‌خواستم همهٔ دلبستگی‌های خودم را از زندگی ببرم، بی‌اختیار رفتم در قبرستان. دم در پاسبان آنجا خودش را در شنل سرمه‌ای پیچیده بود. خاموشی شگرفی در آنجا فرمانروایی داشت. من آهسته قدم می‌زدم… به سنگ قبرها، صلیب‌هایی که بالای آنها گذاشته بودند، گل‌های مصنوعی گلدان‌ها و سبزه‌ها که کنار یا روی گورها بود، خیره نگاه می‌کردم و اسم برخی از مرده‌ها را می‌خواندم. افسوس می‌خوردم که چرا به‌جای آنها نیستم…۹

سر بلند می‌کنم. چرا تا به حال فکرش را نکرده بودم؟ این همان کاری است که خود هدایت در همان دیدار آخر از کشان انجام می‌دهد. دو هفته پیش از خودکشی! آشنایی با صادق هدایت را باز می‌کنم. «گورستان کشان در چند قدمی ایستگاه قطار است و هدایت ناگهان هوس کرد سری به آنجا بزند…» در ادامه فرزانه می‌نویسد که او میان سنگ قبرها، صلیب‌ها و گل‌های مصنوعی گلدان‌ها گشت می‌زد و اسم برخی از مرده‌ها را می‌خواند. درست مثل راوی زنده‌به‌گور. آیا هدایت به کشان بازگشته بود تا سناریوی زنده‌به‌گور را در محل اجرا کند؟ آیا می‌خواست تصمیم به خودکشی را در پانسیون ۲ ثالث عملی کند و بدین ترتیب وارد داستان خودش بشود؟ آیا از این‌که می‌دید خانهٔ «یادداشت‌های یک دیوانه» تبدیل به دیوانه‌خانه شده، پریشان شده بود؟

به زنده‌به‌گور برمی‌گردم:

هفت هشت روز پیش در قهوه‌خانه نشسته بودم، دو نفر روبه‌رویم تخته‌نرد بازی می‌کردند. یکی از آنها به رفیقش که با صورت سرخ و سر کچل، سیگار را زیر سبیل آویزان خودش گذاشته بود و با قیافهٔ احمقانه به او گوش می‌داد، گفت: هرگز نشده که سر قمار ببرم، از ده دفعه نه دفعه را می‌بازم. من به آنها مات نگاه می‌کردم…

به دور و بر نگاه می‌کنم. در انتهای ردیف میز من، مردی کلاه‌کپی به‌سر خم شده و شماره‌هایی را روی برگهٔ شرط‌بندی می‌نویسد. آن روبرو، کنار در، فرد دیگری غرق در مطالعهٔ ارقام و اعداد روزنامهٔ اسب‌دوانی است. خانم پیش‌خدمت با کنترل از راه دور صدای تلویزیون بزرگی را که به دیوار ته کافه نصب شده است، بلند می‌کند. پخش مستقیم مسابقهٔ اسب‌دوانی از میدانٍ دو! تفسیر سریع و نفس‌گیر مجری برنامه توجه مشتری‌ها را جلب کرده است. در مدام باز و بسته می‌شود و افرادی باشتاب وارد می‌شوند. تازه‌واردها، روزنامه زیر بغل و کلاه‌کپی به‌سر، با مشتری‌های پشت میزها دست می‌دهند بی‌آن‌که نگاهی با هم رد و بدل کنند. تمام میزها و صندلی‌ها رفته‌رفته پر می‌شود. نگاه‌ها به صفحهٔ تلویزیون دوخته شده و نفس‌ها در سینه حبس است. با شلیک تپانچه، شماره‌ها ناگهان از جا درمی‌روند، می‌پرند، تاخت می‌زنند، از همدیگر پیشی می‌گیرند و می‌بازند. تنها برنده فرانسواست که با آن صورت سرخ و سر کچل از خوشی جلوی پیش‌خوان شلنگ‌تخته می‌اندازد، گیلاس شرابش را تا ته سر می‌کشد و گیلاسی دیگر سفارش می‌دهد. در انتظار مسابقهٔ بعدی، بازار پیش‌بینی داغ است. شماره‌ها روی لب‌ها می‌دوند. جنگ اعداد بالا گرفته است. آیا این همان قهوه‌خانهٔ پاتوق راوی زنده‌به‌گور است؟ برای پرداخت پول قهوه به خانم پیش‌خدمت اشاره می‌کنم. در جیب گشاد پیش‌بندش دنبال پول خرد می‌گردد تا بقیهٔ اسکناسم را پس بدهد. می‌پرسم: این کافه چه سالی آغاز به‌کار کرده است؟

  • اووه! عهد دقیانوس. صد سالی میشه!

و به عکس سیاه‌وسفید قاب‌شدهٔ پشت پیش‌خوان اشاره می‌کند.

  • این عکس صاحب اولی کافه است، پدربزرگِ فرانسوا. دههٔ ۲۰ باید بوده باشد.

به عکس خیره می‌شوم. عکسی قدیمی و رنگ و رو رفته در قابی بیضی. از دور بی‌شباهت به فرانسوا نیست. آیا هدایت هر روز او را پشت پیش‌خوان می‌دیده است؟

سر و صدا بالا گرفته است. حلقهٔ محاصرهٔ بازیکنان پرسودا هر لحظه تنگ‌تر می‌شود. با این‌که «از ده دفعه نه دفعه را می‌بازند»، همچنان بود و نبودشان در یک شماره خلاصه می‌شود. در کافهٔ صدساله نبض زندگی می‌تپد، نبض شرط‌بندی و قمار، باخت و برد، قضا و قدر. کتاب را می‌بندم. این محل مناسبی برای تدارک خودکشی راوی ناامید زنده‌به‌گور نیست. باید پی ۲ ثالث بگردم. نگاهی به اسب‌های آمادهٔ پشت مانع فلزی می‌اندازم و شماره‌ها را یکی‌یکی از نظر می‌گذرانم. شلیک تپانچهٔ داور از جا می‌پراندم. پول خرد را از روی میز برمی‌دارم و بلند می‌شوم. مقصد: شهرداری، اتاق میراث تاریخی.

(ادامه دارد)

پانوشت

  1. Cachan
  2. Avenue Carnot
  3. آشنایی با صادق هدایت، م.ف.فرزانه،۱۹۸۸
  4. Gallieni
  5. Desmoulins
  6. La boussole, Mathias Esnard, 2015
  7. بوف کور، صادق هدایت، ۱۹۳۶
  8. یک روز پیش از آخر زمان، سرور کسمایی، ۲۰۱۵
  9. زنده‌به‌گور، صادق هدایت، ۱۹۲۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.