ویلیام شکسپیر

در زمان بازگردانی پادشاهی انگلستان، شکسپیر به طور کامل محو شد. او چنان از یادها رفته بود که داونان، پسر احتمالی‌اش، نمایش‌نامه‌هایش را از نو نوشت.

نوشتهٔ ویکتور هوگو

برگردان از فرانسوی: سرور کسمایی


 

ویکتور هوگو (۱۸۸۵-۱۸۰۲)، شاعر، رمان‌نویس، درام‌پرداز، کنشگر و سیاستمدار فرانسوی، نزدیک به بیست سال از عمر خود را در تبعید، در جزایر بریتانیایی جرزی و گرنزی، هم‌جوار سواحل شمالی فرانسه، گذراند. یکی از آثاری که او طی این دوران به آن پرداخت، کتاب مهمی است در باره‌ی ویلیام شکسپیر. متن این کتاب که ابتدا قرار بود پیش‌گفتاری باشد کوتاه بر ترجمه‌ی پسر هوگو، فرانسوا ویکتور از آثار شکسپیر، در روند نگارش اندک‌اندک تبدیل به اثری قطور و منحصر‌به‌فرد در خصوص هنر، ادبیات و نبوغ شد. در مقدمه‌ی چاپ نخست کتاب به سال ۱۸۶۴، هوگو می‌نویسد: شکسپیر بهانه‌ای شد تا تمام پرسش‌های مربوط به هنر هم‌زمان به ذهنم یورش بیاورد. «رسالت هنر، وظیفه‌ی اندیشه در برابر انسان، پدیده‌ی پیچیده‌ی تمدن…» او در این اثر یکتا، به اندیشه و آثار نوابغی چون هومر، اشیل، رابله و هم‌چنین سروانتس می‌پردازد و با این‌کار تئوری و تاریخ نویی را تدوین می‌کند: سرگذشت نوابغ به جای سرگذشت ژنرال‌ها و استبدادگران.

 

آن‌چه در زیر می‌خوانید، فرازهایی است از کتابِ نخست این اثر با عنوان «زندگی شکسپیر».


 

جزیره‌‌ی  جرزی در همسایگی ساحل فرانسه. خانه‌ای غمگین در تمام فصل‌ها و تاریک‌تر از هرگز در آغاز زمستان. باد دست‌ودلبازی که از سمت غرب می‌نوازد انبوه ابر و مه را میان آسمان و زمین انباشته است… پنجره‌ های باریک و کوتاه از طول روز می‌کاهد و بر اندوه خانه می‌افزاید. خانه‌ای دراز، مستطیل‌شکل، سفیدگون با پشت‌بامی مسطح، آماج خنکای اقیانوس. هیچ چیز به اندازه‌ی این سفیدی انگلیسی سرماخیز نیست. آدم با قلبی فشرده یاد کلبه‌های چوبی کهنه‌ی روستاهای فرانسه و تاکستان‌هاشان می‌افتد: دوداندود و سیاه اما شادی‌آفرین.

این خانه‌ی مکعب‌شکل سنگین و سفید که به قبر می‌ماند، محل زندگی خانواده‌ای است رانده‌شده از سرزمین خود. سالخورده ترین‌شان فردی است که روزی در کشورش «مزاحم» به‌شمار آمده است. نوشتن همیشه غل‌وزنجیرها را برمی‌انگیزد. اندیشه به کجا راه می‌برد، مگر به زندان؟… مکان‌های رنج و آزمون در نهایت شیرینیِ تلخی از خود در خاطره‌ به جا می‌گذارند که بعدها موجب دلتنگی‌‌ می‌شود. گونه‌ای مهمان‌نوازی سخت‌گیرانه که وجدان خودآگاه را خوش می‌آید.

دوازده سال پیش، در یک صبح پاییزی اواخر ماه نوامبر، ویکتور، پدر خانواده، و فرانسوا ویکتور، جوان‌ترین پسرش، چون کشتی‌شکستگانی پریشان‌خاطر، در تالار پایین خانه، خاموش نشسته بودند. بیرون باران می‌بارید و باد می وزید. از هیاهوی طبیعت، خانه انگار کر شده بود. پدر و پسر هر دو در فکر بودند، شاید به هم‌پوشانی اتفاقی آغاز زمستان و آغاز تبعید فکر می‌کردند.

ناگهان پسر از پدر پرسید:

ــ نظرت راجع به تبعید ما چیست؟

ــ حتما طولانی خواهد بود.

ــ چطور می‌خواهی زمان را پُر کنی؟

ــ اقیانوس را تماشا خواهم کرد.

سکوت برقرار شد. چند لحظه بعد، پدر رو به پسر کرد:

ــ تو چی؟

ــ من شکسپیر را ترجمه خواهم کرد.

***

برخی افراد براستی به‌ اقیانوس می‌مانند. امواج‌ پی در‌پی، جزر و مد، رفت‌وآمدی هولناک، غرشی توام با وزش باد، سیاهی و شفافیت، گیاهانی که تنها در سیاه‌چال می‌رویند، فریب‌کاری توده‌های انبوه ابر در اوج توفان، پرواز عقاب‌ بر فراز موج، طلوع جادویی ستارگان و بازتاب آن در غوغای اسرارآمیز قله‌‌های نورانی، سرهای انباشته از فراوانی، صاعقه‌‌ای سرگردان در انتظار درخشش، هق‌هقی عظیم، هیولاهای پیدا و ناپیدا، شب‌های ظلمانی و بانگ حیوانات درنده، دیوانگی، شوق جنون‌آمیز، آشفتگی دلهره‌آور، ‌پاره‌‌سنگ‌ها، کشتی‌های شکسته، تصادف ناوها، تندر انسان‌ها لابلای تندر خدایگان، خون ریخته بر پرتگاه؛ و پس از آن، آسودگی شادی‌آفرین، حلاوتی دل‌انگیز، جشن‌‌های پرهیاهو، حریرهای شاد و سفید، قایق‌های ماهی‌گیری، آوازی در میان جنجال، بندرهای چشم‌نواز، بخار زمین، سوسوی شهرها بر دوردست افق، نیلی ژرف آسمان و آب، نوعی گزندگی گس اما مفید، تلخی‌ای که مایه‌ی پالایندگی جهان است، نمک تندی که اگر نبود همه چیز می‌گندید؛ خشم و آرامش، یک‌چیز حاوی همه‌چیز، لحظه‌‌ای غیرمنتظره در دل یک‌نواختی، جادوی پرتنوع تکرار، بازگشت به سطح از پی توفان، دوزخ و بهشت در دل گستره‌ی ازلی احساس، بی‌نهایتی سنجش‌ناپذیر…‌ ‌این‌ها همه می‌تواند در یک روان بگنجد. در آن صورت آن روان را می‌توان روانی نابغه نامید. چون اشیل، چون اشعیا، چون جووِنال، چون دانته، چون میکل‌آنژ، چون شکسپیر… نگاه کردن به درون این روان‌ها چون نگاه کردن به اقیانوس است.

***

ویلیام شکسپیر در استراتفورد به دنیا آمد. پدرش، جان، کاتولیک مذهب بود. خانه‌شان بی‌تکلف بود و اتاقی که شکسپیر در آن چشم به جهان گشود، فقیر. دیوارهای گچ‌اندود، با تیرک‌های مخروطی‌شکل سیاه و پنجره‌ای عریض با شیشه‌های مشبک‌ کوچک. این مسکن فرومایه پناهگاه خانواده‌ای شکست خورده بود. پدر ویلیام شکسپیر، آلدرمن یا نماینده‌ی شورای شهر بود، پدربزرگش دادیار دیوان شاهی. شِک – سپیر به معنای نیزه‌‌افراز است. نشان خاندان‌شان هم تصویر دستی است با نیزه، نشانی که در زمان ملکه الیزابت به سال ۱۵۹۵ تایید شد و بر سنگ مزار شکسپیر نیز نقش بسته است…

از ایراد‌های اصلی خاندان شکسپیر بی‌تردید کاتولیک بودن‌شان بود.‌‌ همان هم باعث سقوط‌‌شان شد. چندی پس از تولد ویلیام، آلدرمن شکسپیرِ پدر تبدیل به جانِ قصاب شده بود. ویلیام در کشتارگاه پا گرفت. پانزده ساله بود که آستین بالا می‌زد و در دکان قصابی پدر گوسفند و گوساله ذبح ‌می‌کرد. در هجده‌ سالگی ازدواج کرد. در فاصله‌ی کشتارگاه تا ازدواج یک دوبیتی سرود. دوبیتی‌ای در ابراز دشمنی با روستاهای اطراف دهکده‌اش. این گام نخست او در شاعری بود… آن دوبیتی را او در مستی سروده بود، زیر آسمان پرستاره و درخت سیبی بعدها پرآوازه در تمام سرزمین انگلستان به‌ خاطر نمایش‌نامه‌ی «رؤیای شبی از شب‌های تابستان». در آن خواب‌وخیال شبانه در حضور دخترکان و پسرکان، زیر آن درخت سیب و در آن مستانگی، او با دختری زیبا به نام آن هاتاوی آشنا شد. دختری که هشت سال از او بزرگ‌تر بود. از آن ازدواج، دو دختر و یک پسر زاده شدند، اما پیوند زن و شوهر دوام نیاورد. چندی بعد، شکسپیر به حرفه‌هایی چون معلمی، منشی دادستانی و دست‌آخر شکارچی‌گری مشغول شد. همان شکارچی‌گری غیرقانونی بعدها بهانه‌ای شد برای تهمت دزدی به او. از قضا روزی، در حال شکار بی‌جواز در مرغزار سِر توماس لاسی بود که دستگیر و به زندان افکنده شد. پس از آزادی، به لندن گریخت و برای امرار معاش، نگهبانی از اسب‌ها را در آستانه‌ی تالارهای نمایش به‌عهده گرفت، شغلی که تا قرن گذشته (قرن هجدهم) در لندن هم‌چنان مرسوم بود و صنف کم‌شماری از جوانان را به نام «پسرک‌های شکسپیر» رقم می‌زد.

***

لندن را می‌توان بابل سیاه نامید، با روزهای دلگیر و شب‌های باشکوه. بازدید از لندن تکان‌دهنده است. پچ‌پچی است در میان غبار. قیاسی است مرموز: پچ‌پچ غباری است برخاسته از سروصدا. پاریس پایتخت سویه‌ای از انسانیت است، لندن پایتخت سویه‌‌ی مقابل آن. شهری چشمگیر و تاریک. کاروباری پر سروصدا و مردمانی مورچه‌‌وار. آزادی دست‌وپاگیری است لندن، هرج و مرجی سامان‌یافته. لندن قرن شانزدهم شباهتی به لندن امروز نداشت، هرچند شهری بود بی‌تناسب. چیپ‌ساید خیابان بزرگی بود. سن‌پل که حالا گنبدی است آن هنگام پیکانی بیش نبود. طاعون در این شهر خانه داشت، چون در قسطنطنیه. هانری هشتم زن‌باره چیزی از یک سلطان کم نداشت. آتش‌سوزی هم در این‌جا چون در قسطنطنیه مرسوم بود، به خاطر خانه‌های چوبی محقر در محله‌های فقیرنشین. در کوچه‌ها تنها یک کالسکه رفت وآمد داشت آن‌هم کالسکه‌ی پادشاه بود. چارسویی نبود که دزدی را در آن به فلک نبسته باشند. آداب و رسوم سخت و خشن بود. خانم‌‌های اشراف‌زاده ساعت شش سحر برمی‌خواستند و نُه شام به رختخواب می‌رفتند. شش همسر رسمی هانری هشتم خود دستکش‌های خود را می‌بافتند، از پشم زمخت سرخ. در لندن آن روزگار، دوشس سوفلُک مرغداری خود را نظافت می‌کرد و با تنبانی تا سر زانو، برای اردک‌ها دانه می‌ریخت…

***

در دوران زمام‌داری الیزابت، با وجود خشم خشکه‌مقدس‌ها، لندن هشت دسته بازیگر داشت… تقریبا تمام نمایش‌خانه‌ها در کنار رودخانه تایمز قرار داشتند و از این رو پر رفت‌وآمد بودند. دو دسته تالار وجود داشت: برخی در حیاط مهمان‌خانه‌ای ساده، فضایی باز و بدون سقف، تخته‌ای سوار بر دو پایه چسبیده به دیوار، چندین ردیف نیمکت و رخت‌کنی آن‌سوی پنجره‌ها‌. نمایش روزها اجرا می‌شد، در هوای آزاد. اصلی‌ترین نمایش‌خانه از این نوع گلوُب نام داشت. نمایش‌خانه‌های دیگر، سرسراهایی بود سرپوشیده که شب‌ها در نور چراغ نمایش می‌دادند. شلوغ‌ترین‌شان بلک فرایرز نام داشت…

دکور نمایش‌ها ساده بود: دو شمشیر یکی بر دیگری به شکل ضربدر یعنی جنگ، پیراهنی از روی لباس‌ یعنی شوالیه، دامن کدبانوی گروه روی دسته‌ی بلند جارو یعنی اسبی با زین‌ویراق آماده‌ی کارزار. به سال ۱۵۹۸ ، کل دارایی‌ نمایش‌خانه‌ای ثروتمند خلاصه می‌شد در « چهره‌ی چند مور‌تبار سیه‌چرده‌، یک اژدها، یک اسب بزرگ، یک قفس، یک صخره، چهار کله با چهره‌ی شرقی، سرِ سالخورده‌ی محمد، یک چرخ به نشانه‌ی محاصره‌ی لندن و یک عدد دروازه‌ی دوزخ». دارایی نمایش‌خانه‌ای دیگر: «یک خورشید، یک صفحه‌ی نشانه‌گیری، نشان شاهزاده‌ی ولز شامل سه پر شترمرغ و جمله‌ی « خدمت‌گزار هستم»، شش عدد شیطان، و پاپ کاتولیک سوار بر خرش»… مردی با بار چوب، سگی در پی و فانوسی در دست نماد ماه بود… چنین تصویری از شب مهتاب که با نمایش «رؤیای شبی از شب‌های تابستان» معروف شد، خنده‌ی بسیارانی را برمی‌انگیخت، بی‌آن‌که حدس بزنند خاستگاه آن، یادداشت شوم دانته است بر سرود ۲۲ «دوزخ». رخت‌کن این دست نمایش‌خانه‌ها با پرده‌ای ژنده آویزان بر بند از صحنه‌ی نمایش جدا می‌شد و بازیگران‌ پشت آن  لباس از تن می‌کندند و به تن می‌کشیدند. پرده‌ی رخت‌کن نمایش‌خانه‌ی بلک فرایرز فرشی کهنه بود با نمای کارگاه آهنگری. از ورای سوراخ‌های این پرده‌ی پاره‌‌ی شناور، تماشا‌چی‌ها بازیگران را می‌دیدند که گونه‌های‌شان را با آجر رنده‌شده سرخ می‌کردند یا با چوب‌پنبه‌ی سوخته برای خود سبیل می‌کشیدند. ‌گاه از لای درز پرده چهره‌ی آرایش‌شده‌ی مورتباری سرک می‌کشید تا ببیند زمان ورودش به صحنه فرارسیده یا نه، گاه هم چانه‌ی نرم و بی‌موی بازیگر مردی که نقش زن را ایفا می‌کرد. این نمایش‌خانه‌ها  پر بود از مردان بورژوا، شاگردان مدارس، سربازها و ملوان‌ها. در حالی که بازیگران روی تخته‌ی نمایش ورجه‌وورجه می‌کردند، بورژواها و افسران با کلاه‌‌های پَرنشان و یقه‌‌های دانتل‌، سرپا یا خم‌شده روی صحن، پشت به نمایش و بی‌اعتنا به بازیگران، گستاخانه می‌خندیدند، فریاد می‌زدند، قمار می‌کردند و ورق‌ها را به سر هم می‌کوبیدند… اما آن پایین، در تاریکی، روی سنگ‌فرش کوچه، میان کوزه‌های آبجو و دود چپق، جای‌گاه «بوگندوها» یعنی مردم بود. شکسپیر از طریق چنین تئاتری وارد درام شد. از نگهبانی اسب‌ها به شبانی انسان‌ها رسید.

***

این‌گونه بود تئاتر حوالی سال ۱۵۸۰، در لندن، در روزگار ملکه ی کبیر. یک قرن بعد، در پاریس، در روزگار پادشاه کبیر، اوضاع بهتر از این نبود. مولیر هم در آغاز، چون شکسپیر به ناچار با نمایش‌خانه‌های مفلوک کنار آمد. در اسناد کمدی فرانسز (تئاتر ملی فرانسه)، در توصیف تالاری که دسته‌ی بازیگران مولیر بر صحنه‌ی آن اجرا داشت، چنین آمده است: «سه تخته چوب، سقفی با سازه‌های پوسیده  و نیمی از تالار ویرانه و بی سقف.» این بود مکانی که «پادشاهیِ پرشکوه» لويی چهاردهم در اختیار مولیر گذاشته بود، در حالی که دست‌ودلبازی بی‌حدش شامل اشراف‌زادگان و اهالی کلیسا می‌شد. مقرری بخورونمیر مولیر کفاف مخارجش را نمی‌داد، اما وقتی او مرد، شاه با سخاوت همیشگی‌اش اجازه داد تا سنگ مزارش یک وجب از سطح زمین بالاتر باشد.

***

همان‌طور که دیدیم، شکسپیر مدت درازی بر آستانه‌ی تالار نمایش‌، بیرون، توی کوچه جای داشت. سرانجام یک روز اجازه یافت وارد شود. از در گذشت و به پشت صحنه پا گذاشت. موفق شده‌ بود چون «جارچی» گمارده شود و بازیگران را در نوبت خود به صحنه فرابخواند. به سال ۱۵۸۶، او در بلک فرایرز جار می زد. در ۱۵۸۷، باز هم ارتقا پیدا کرد: در نمایش «غول آگراپاردو، پادشاه نوبه»، او دستار شاهی را به صحنه نزد غول می‌آورد. چندی بعد، از دستیاری به بازیگری نایل آمد… شکسپیر خوش‌چهره بود. با پیشانی‌ای فراخ و ریشی تیره، حالتی دلنشین، دهانی دوست‌داشتنی، نگاهی عمیق. او با علاقه اثار مونتنی را می‌خواند…

***

شکسپیر هم چون دیگر شاعران دوران خود، روی برگه‌های پراکنده چیز می‌نوشت. هر کدام از متن‌هایی که به ضرورتِ اجرا برای دسته‌ی بازیگرانش می‌نوشت، فوری توسط آن‌ها حفظ و تمرین می‌شد بی‌آن‌که کسی وقت بازنویسی از روی نسخه‌ی اصلی را داشته باشد. از این‌رو نمایش‌نامه‌های او هم چون آثار مولیر تکه‌تکه و سپس گم می‌‌شد. در این نمایش‌خانه‌های بازاری، دفتری برای ثبت متونِ اجرا شده یا نبود یا بسیار کم بود. هم‌زمانی‌ای میان اجرای نمایش و انتشار متن آن هم روی نمی‌داد. چاپ‌خانه‌ زیر بار نمی‌رفت. اجرای نمایش حکم انتشار آن را داشت. تازه آثار منتشر شده هم عنوان‌هایی گم‌راه‌کننده بر خود داشتند… به همین خاطر، دوران خلاقیت شکسپیر در هاله‌ای از ابهام فرورفته و تعیین تاریخ دقیق نگارش هرکدام از آثارش بسیار دشوار است.

***

به سال ۱۵۹۷، شکسپیر پسر خود را از دست داد. در دفتر مرگ‌ومیر شهر استراتفورد، به تاریخ ۱۷ اوت، نام هاممت، فرزند ویلیام شکسپیر به ثبت رسیده است. ۶ سپتامبر ۱۶۰۱، پدرش، جان شکسپیر فوت شد. در آن زمان ویلیام سرپرست گروه بازیگران خود شده بود. به سال ۱۶۰۷، امتیاز بهره برداری از نمایش‌خانه بلک فرایرز و سپس نمایش‌خانه‌ی گلوب به او سپرده شد. به سال ۱۶۱۳، بانو الیزابت، دختر پادشاه به گلوب آمد تا نمایش «توفان» را ببیند. این بُروبیای شاهانه اما مانع سانسور دولتی نبود. اغلب نمایش‌نامه‌های شکسپیر با گونه‌ای از ممنوعیت روبرو بود: اجرای آن‌ها تحمل می‌شد، اما انتشار‌شان نه. در حاشیه‌ی دفتر ثبت وقایع‌ صنف چاپ‌چیان، صحافان، ناشران و کتاب‌فروشان، در کنار عنوان سه نمایش «هر طور مایلید»، «هانری چهارم» و «هیاهوی بسیار برای هیچ» نوشته شده است: « ۴ اوت. اجرا تعلیق شود.» علت این ممنوعیت شناخته نیست.

***

شکسپیر زادگاهش استراتفورد را دوست می‌داشت. پدرش همان جا مرده بود و پسرش در آن به خاک سپرده شده بود. او در آن‌جا خانه ای ساخت و آن را نیوپلیس (مکان نو) نامید. شکسپیر هر از چندی، چند روزی را در نیوپلیس می‌گذراند. در این سفرهای کوتاه، او در میانه‌ی راه از آکسفورد می‌گذشت و در آکسفورد از مهمان‌خانه‌‌ای کوچک و در مهمان‌خانه‌ی کوچک از بستر کدبانوی زیبا و هوشمندی که همسر صاحب‌خانه داونان بود. به سال ۱۶۰۶ خانم داونان پسری به‌دنیا آورد که ویلیام نام گرفت و به سال ۱۶۴۴ سِر ویلیام داونان، که توسط چارلز اول به مقام شوالیه نائل شده بود، به لرد روچستر نوشت: «بد نیست راز افتخارآمیز مادرم را بدانید: من پسر شکسپیر هستم.» شکسپیر دو دخترش را شوهر داده بود. سوزان با یک پزشک ازدواج کرده بود و جودیت با یک تاجر. سوزان هوشمند بود، اما جودیت نه خواندن می‌دانست نه نوشتن و به جای امضا علامت صلیب را روی کاغذ رسم می‌کرد. در ۱۶۱۳، شکسپیر در استراتفورد به سر می‌بُرد و دیگر میلی به رفتن به لندن نداشت. شاید به خاطر گرفتاری‌های بی‌شمارش. او خانه‌اش را به‌ناچار به رهن سپرده بود. از آن زمان، همان‌جا در نیوپلیس ماندگار و سرگرم رسیدگی به گل‌های باغچه شد و آثار دراماتیک خود را از یاد برد. در آن باغچه، او اولین درخت توت استراتفورد را کاشت. ۲۵ مارس ۱۶۱۶، شکسپیر احساس ناخوشی کرد و به فکر تهیه وصیت‌نامه‌ افتاد. وصیت‌نامه‌ای که به دیکته‌ی او در سه برگه نگاشته شد. امضای او بر هر سه برگه‌ نقش بسته است. دستش می‌لرزید. بر برگه‌ی اول تنها نام کوچکش را نوشت: ویلیام. بر برگه‌ی دوم: ویلم شسپر. بر برگه‌ی سوم: ویلیام شسپ. ۲۳ آوریل، شکسپیر مرد. درست روز ۵۲ سالگی‌اش. او ۲۳ اوریل ۱۵۶۴ به دنیا آمده بود. روز مرگ شکسپیر، ۲۳ آوریل ۱۶۱۶، روز مرگ سروانتس هم بود. سروانتس و شکسپیر، دو نابغه‌ از یک تبار!

***

زندگی شکسپیر آکنده از تلخی بود. او همواره مورد دشنام واقع می‌شد. او خود بر این واقعیت شهادت می‌دهد و اشعارش هم گواه آن است… دشمن همیشگی او بن جانسن، شاعر طنزسرای بی‌‌مایه‌ای بود که به یاری شکسپیر آغاز به نوشتن کرده بود. شکسپیر ۳۹ سال داشت وقتی الیزابت مرد. ملکه‌ای که به شکسپیر ‌توجه نکرد. ملکه‌ای که موفق شد در طول چهل و چهار سال زمام‌داری شکسپیر را نادیده بگیرد. با این حال تاریخ از او چون «پاس‌دارنده‌ی هنر و ادبیات» یاد می‌کند. تاریخ‌نگاران مکتب کهن عادت دارند به همه‌ی شاهزادگان، از بی‌سواد و باسواد، از این‌گونه نشان‌های افتخارآمیز بدهند.

شکسپیر چون مولیر پس از او، مورد آزار و اذیت قرار گرفت. شکسپیر چون مولیر پس از او، در پی جلب حمایت بالایی‌ها بود. بالایی او الیزابت بود. «شاه الیزابت» به قول انگلیسی‌ها. شکسپیر از او تجلیل کرده بود. به او عنوان ستاره‌ی بکر، خورشید افق غرب (و نه ایزدبانو آنطور که خواست ملکه بود) ‌داده بود. اما چه ‌فایده! ملکه به او ‌توجه نداشت. هرچند مدتی بعد، جکِ اول امتیاز تالار گلوب را به او سپرد، بی آن‌که اجازه‌ی انتشار آثارش را بدهد. با این حال، او مورد توجه چند تن از معاصرانش قرار گرفته بود، برای نمونه دکتر سیمون فورمن از شبی یاد می‌کند که «تاجر ونیز» به صحنه رفت. این تنها موفقیتی بود که شکسپیر به‌دست آورده بود. مرگ او را چندی بعد، به تاریکی فراخواند.

از ۱۶۴۰ تا ۱۶۶۰، خشکه‌مقدس‌ها هنر را از بین بردند و نمایش‌ها را تعطیل کردند. کفنی روی همه‌ی تئاترها کشیده شد. در زمان چارلز دوم، تئاتر از نو زاده شد، اما بدون شکسپیر. سلیقه‌ی کذب لوئی چهاردهم انگلستان را فراگرفته بود. چارلز دوم بیشتر اهل ورسای بود تا لندن…

در زمان بازگردانی پادشاهی انگلستان، شکسپیر به طور کامل محو شد. او چنان از یادها رفته بود که داونان، پسر احتمالی‌اش، نمایش‌نامه‌هایش را از نو نوشت. «مکبثی» جز مکبث داونان بر ما شناخته نیست. لرد شفتسبری از او چون اندیشه‌ای سپری‌شده یاد می‌کند. انگلستان، این کشور بیش از حدِ تصور فرمانبردار، شکسپیر را به فراموشی سپرد. خریداری ناشناس خانه‌‌ی او را در نیوپلیس درهم کوبید. پزشکی به نام کارترل درخت توت باغچه را قطع کرد و چوب آن را آتش زد. در آغاز قرن هجدهم، شکسپیر کاملا به محاق رفته بود. در ۱۷۰۷، فردی به نام ناهوم تیت نمایش‌‌نامه‌ای تحت عنوان «شاه لیر» منتشر کرد با این هشدار که « آن‌چه می‌خوانید اقتباسی است از نمایش‌نامه‌‌ی نویسنده‌‌ای ناشناخته که به شکلی کاملا تصادفی به دستم رسیده است». آن نویسنده‌ی ناشناخته کسی جز شکسپیر نبود.

***

سال ۱۷۲۸، ولتر در بازگشت از انگلستان، نام ویل شکسپیر را با خود به فرانسه آورد. اما به جای ویل، آن را ژیل تلفظ کرد. تمسخر در فرانسه و فراموشی در انگلستان ادامه یافت. آن‌چه ناهوم تیت ایرلندی با «شاه‌ لیر» انجام داده بود، دیگران با نمایش‌نامه‌های دیگر او انجام دادند. در قرن هجدهم، ریشخند پیگیرانه‌ی ولتر  گونه‌ای از بیداری در انگستان برانگیخت. گریک، پس از تصحیحات بی‌شمار، شکسپیر را به صحنه برد بی ‌آن‌که نامش را پنهان کند. در گلاسکو آثار او بازنشر شد. ابلهی به نام مالون متون او را تفسیر و مزارش را گچ‌مالی کرد. بر این مزار تندیس کوچکی هست، که با وجود شباهتی شک‌‌برانگیز و هنری فرو‌مایه‌‌، به دلیل هم‌دوره بودن با شاعر، مورد احترام همه قرار گرفته است. این تندیس الگوی چهره‌ی شکسپیر در زمانه‌ی ماست. تندیسی گچ‌‌اندود. مالون، منتقد سفید‌گر شکسپیر، لایه‌ای از گچ بر صورت او و لایه‌ای از بلاهت بر آثارش کشید.

 

از متن‌های نویسنده

از همین دفتر بارو

از متن‌های بارو

One thought on “ویلیام شکسپیر

  1. Mostafa Pourahmad kaisomi گفت:

    پست های تان زیبا و خواندنی است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.