دنبالش نگرد!
تازه صبح شده بود. خیابان ها پاک و خالی بود. به ایستگاه قطار رفتم. ساعتِ روی سردر را که با ساعتِ خودم مقایسه کردم، دیدم بسیار دیرتر از آن است که خیال کرده بودم. باید بیشتر شتاب می کردم. وحشتِ ناشی از این دریافت سبب شد که در راه تردید کنم. هنوز این شهر را خوب نمیشناختم. خوشبختانه یک پاسبان نزدیکم ایستاده بود. به طرفش دویدم و نفس زنان نشانی را از او پرسیدم. لبخند زد و گفت: «از من نشانی را می پرسی؟» گفتم «بله، چون خودم پیدا نمی کنم.» گفت: «دنبالش نگرد! دنبالش نگرد!» و ناگهان پشتش را به من کرد و رفت، مثل آدم هایی که میخواهند با خندهی خود تنها باشند.
شبانه
غرق شده در شب. چنان که آدم گاهی سرش را فرو برد که به چیزی فکر کند، چنین غرق شده در شب. دور تا دور آدمها خوابیدهاند. فقط یک نقش بازی کردن است یا همان خودفریفتنِ معصومانه: در خانههایشان خوابیدهاند، در بسترهای امن، زیر سقف، دراز کشیده یا چنبره زده روی زیرانداز، لای ملافه، زیر روانداز. در واقع دوباره مثل قدیم گردآمدهاند و دوباره دیرتر در یک منطقهی متروک، یک محوطهی روباز، انبوهِ بیشمارِ آدم، یک ارتش، یک ملت، زیر سرمای آسمان و روی زمینِ سرد، پرتاب شده به همانجا که قدیم بودند، پیشانی روی دست گذاشته و رو به زمین، آرام نفس میکشند. و تو بیداری و نگهبانی میدهی، یکی از نگهبانها هستی، و با گرداندنِ چوبِ شعلهوری که از شاخههای خشکِ کنارت است، دیگری را پیدا میکنی. چرا نگهبانی میدهی؟ میگوید، یکی باید نگهبانی دهد. یکی باید حاضر باشد.
بازگشت به خانه
برگشتهام. از زیر تاق عبور میکنم و به دورم نگاهی میاندازم. حیاط قدیمی پدرم است. یک حوضچه وسط حیاط است. دستگاههای کهنهی بیمصرف روی هم تلنبار شده و راهِ پلکانِ شیروانی را بسته است. گربه روی نرده کمین کرده. یک پارچهی پاره که زمانی در یک بازی دور یک میله پیچیده بود، در باد تکان میخورد. رسیدهام. چه کسی به پیشوازم خواهد آمد؟ چه کسی پشت در آشپزخانه در انتظار است؟ دود از دودکش بالا میرود، قهوهی بعد از شام را حاضر میکنند. برایت آشناست؟ خانهی خودت است؟ نمیدانم، خیلی مردد هستم. خانهی پدرم است، اما هر تکه بیاعتنا کنار تکهی دیگر ایستاده، انگار هر کدام سرگرم کاری است که یا آن را فراموش کردهام یا هرگز بلد نبودهام. پسرِ پدرِ خانه و مهماندار پیر هم که باشم، به چه دردشان میخورم و برایشان چه هستم. جسارت ندارم که بر درِ آشپزخانه بکوبم، فقط از دور گوشم را تیز میکنم و فقط ایستاده از دور به آنها گوش میدهم، و شنیدن هیچ چیز غافلگیرم نخواهد کرد. و چون که از دور میشنوم، صدایی به گوشم نمیرسد، فقط صدای گنگِ زنگ ساعت را میشنوم که شاید از روزهای کودکی فقط در خیالم باقی مانده است. هرچه در آشپزخانه میگذرد رازِ آنهاست که آنجا نشستهاند و از من آنرا پنهان میکنند. هرچه بیشتر آدم پشتِ در تردید کند، غریبه تر میشود. چه اتفاقی میافتاد، اگر کسی هم اکنون در را میگشود و از من سؤالی میپرسید. آیا من نیز خود آنگاه همچون کسی نبودم که رازش را پنهان میکند؟
عزیمت
فرمان دادم اسبم را از اسطبل بیاورند. خدمتکار فرمانم را نفهمید. به اسطبل رفتم، اسبم را زین کردم و سوار شدم. شنیدم در دوردست ترومپت مینوازند. از او علتش را جویا شدم. هیچ نمیدانست و هیچ نمیشنید. کنار در مرا نگه داشت و پرسید: «به کجا میروی ارباب؟». گفتم «نمیدانم»، «فقط از اینجا دور شوم، فقط دور از اینجا. تا ابد دور از اینجا، فقط از این راه مقصدم را خواهم یافت.» پرسید «پس مقصدت را میشناسی؟» پاسخ دادم: «گفتم که: دورازاینجا، مقصدم همین است.». گفت «توشه برنداشتهای.» گفتم: «نیاز ندارم. سفرم چنان دراز است که اگر در مسیر چیزی نیابم از گرسنگی خواهم مرد. هیچ توشهای نجاتم نخواهد داد. از بختِ نیک بهراستی سفری سترگ در پیش است.»