یادداشت سیلونه بر «نان و شراب»
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان
اشاره: اینیاتسیو سیلونه (۱۹۰۰-۱۹۷۸) نویسنده و سیاستمدار مشهور ایتالیایی «سه گانهٔ آبروتسو [۱]» را در سالهای پیش از جنگ دوم جهانی نوشته است، مشتمل بر سه رمان «فونتامارا»، «نان و شراب» و «دانهٔ زیر برف»، که هر سه هم سالها پیش به فارسی ترجمه شده و بارها هم تجدید چاپ شدهاند. اخیراً ویراست تازهای از ترجمهٔ انگلیسی این سه رمان را دیدم که بیوهٔ ایرلندیتبار او، دارینا سیلونه (۱۹۱۷-۲۰۰۳) با پیشینهای در روزنامه نگاری و ترجمه، ترجمههای قدیمی را بازنگری و بازنویسی کرده و در سال ۲۰۰۰ منتشر کرده است. «نان و شراب» یادداشتی کوتاه و خواندنی هم از خود نویسنده دارد که سال ۱۹۶۲ نوشته است، اما این یادداشت را در ترجمهٔ فارسی رمان ندیدم، این شد که تصمیم گرفتم اینجا برای خوانندگان و علاقهمندان آثار سیلونه ترجمهاش کنم.
هر نویسندهای ممکن است گاه و بیگاه شخص ناآشنایی را در حال خواندن یکی از کتابهای خود ببیند. چنین رویدادی را که سالها پیش برای خود من پیش آمد، هنوز به یاد دارم، شاید به این دلیل که شرایط دیگری هم فراهم بود که آن زمان متوجهشان نشده بودم.
داشتم از زوریخ با قطار به لوگانو میرفتم. در کوپه بجز من، کس دیگری نبود، تا اینکه پیرزنی با سرووضع معمولی وارد شد، سری به نشانهٔ سلام تکان داد و مقابل من، کنار پنجره، نشست. بعد، کتابی از توی کیف دستیاش درآورد و از جایی که با روبانی مشخص کرده بود، شروع کرد به خواندن. من هم چند روزنامه و مجله با خودم داشتم که مشغول ورق زدن و خواندنشان بودم، این بود که دیگر توجهی به او نکردم، اما چند دقیقه بعد، رنگ روی جلد کتاب نگاهم را گرفت و متوجه شدم که ترجمهٔ آلمانی یکی از رمان های من است که با عنوان Brot und Wein (نان و شراب) یکی دو سالی پیشتر منتشر شده بود. روزنامهها و مجلههایم را گذاشتم کنار و با کنجکاوی به او و کتابش چشم دوختم.
پیرزن، لباس مرتب و سادهای به تن داشت، بی هیچ آرایش و زینت آلاتی، که در واقع، رسم رایج روستاییان آن کشور ـــبخصوص در نواحی پروتستاننشین آنـــ است. با وجود موی خاکستریاش، اما، لپهایی گلی و چهرهای دلپذیر داشت، با سیمایی که نشان از هوشمندی در آن دیده میشد. فکر کردم حتماً در سالهای جوانیاش، زن زیبایی بوده است. گفتم لابد مدیر بازنشستهٔ مدرسهای است یا شوهرش پزشک است، و به احتمال زیاد، زنی است قدرتمند و متعادل که در زندگیاش هم کم مشقت ندیده است.
به بهانهٔ اینکه میخواهم روزنامههایم را توی کیفم بگذارم، بلند شدم تا نگاهی بیندازم و ببینم به کجای رمان رسیده است. دیدم به فصلی رسیده که خوب به یاد دارم، چون در نوشتنش زحمت و مرارت زیادی کشیده بودم. از آن لحظه به بعد، با اینکه داشتم وانمود میکردم که دارم روزنامهام را میخوانم، توی ذهنم داشتم صفحهها ـــیا در واقع سطرهاـــیی را که داشت میخواند، دنبال میکردم.
هیچ حسی در سیمای او مشهود نبود، گرچه یکی دو بار دیدم چشمهایش را لحظهای بست، و باز شروع کرد به خواندن. حال غریبی بود رویارویی با غریبهای که داشتم، بی آنکه خودش بداند، داستانی بالا بلند برایش تعریف میکردم. خوشبختانه، آن ویراست رمان، تصویری از نویسنده را پشت جلد نداشت، چون اگر مرا به جا آورده بود، موجب شرمساریام میشد. راستی هم حس غریبی به من دست داده بود که خودم را راحت حس نمیکردم. صفحهای را که داشت میخواند، دست بر قضا، صفحهای از کتاب بود که هیچ ازش رضایت نداشتم؛ یعنی، اصلاً، فکر کردم خیلی هم احمقانه است. چرا نوشته بودمش؟ با خودم گفتم اگر میدانستم چنین شخصی قرار است کتاب را بخواند، آن صفحه و صفحههای دیگری را حتماً حذف میکردم، و یقین داشتم که چند مورد دیگر را هم مورد بازنگری و بازنویسی قرار میدادم. پیش خودم فکر کردم چرا بیشتر نویسندهها همواره همکاران و منتقدانی را مد نظر دارند که سالانه صدها کتاب میخوانند، عوض اینکه غریبههایی را تصور کنند که کتابشان ممکن است پیامی شخصی برای آنها داشته باشد؟
شاید هرگز پیش از آن مزیت و مسئولیت نویسنده بودن را چنین بی واسطه و عمیق حس نکرده بودم، گرچه بایستی اذعان کنم که این حس و حال برایم تازگی نداشت. یادم آمد که یک سالی پیشتر، نامهای از یک کارگر به دستم رسیده بود که از قول گروهی از دوستانش نوشته بود، و همگی هم از پناهندگان مقیم سوئیس بودند. نوشته بود که داشتند دربارهٔ جملهای از کتابم با هم بحث میکردند و چون در مورد معنی و مفهوم آن به توافق نرسیده بودند، تصمیم گرفته بودند از نویسنده در این باره پرس و جو کنند. جملهای هم بود که خیلی سرسری نوشته بودمش…
پیرزن پیش از من از قطار پیاده شد، و طی بقیهٔ سفر، من داشتم به ابهت و قدرت ادبیات فکر میکردم و اینکه بیشتر نویسندهها، از جمله خود من، به هیچ وجه ارزش و منزلت چنین ابهتی را ندارند. به هر تقدیر، همان موقع تصمیم گرفتم «نان و شراب» را با دقت و صرافت و دید انتقادی بازخوانی کنم.
کتاب را بلافاصله پس از تهاجم حکومت فاشیستی ایتالیا به حبشه و در جریان محاکمات بزرگ مسکو به وسیلهٔ استالین به قصد از بین بردن تمامی آثار و بقایای مخالفت با رژیم، با دلی پُر از اندوه[۲]، نوشته بودم. به سختی میشد چنین ترکیبی از رویدادهای منفی را تصور کرد که بیش از اینها موجب افسردگی شود. رفتار غیرانسانی ژنرال گراتسیانی[۳] با سربازان و غیرنظامیان حبشی، و شادمانی بسیاری از ایتالیاییها از فتوحات نیروهای امپراطوری، لاقیدی بیشتر مردم، و ناتوانی نیروهای ضدفاشیست، خبرهایی بودند که دل و جان مرا آکنده از شرمساری ساخته بودند. دیگر آنکه میدیدم سالهای جوانیام را در خدمت اندیشهای انقلابی گذرانده بودم که حالا معلوم شده بود چیزی نیست به جز «فاشیسم سرخ»، و این نامی بود که آن زمان بر آن اندیشه نهاده بودم. در نتیجه، ذهن من در آن دوره بیشتر متمایل به تأکید بیش از حد، تمسخر و ملودرام بود تا روایتی متین. اضافه کنم که توفیق استثنایی و ـــاز نظر خودمـــ کاملاً غیرمنتظرهٔ کتاب، فریبم نداده بود، زیرا بر من آشکار بود که توفیق یک کتاب ممکن است به خاطر کمبودهایش باشد و نه مزیتهای آن. ولی آیا حق آن را داشتم که برگردم و کتاب را بازنگری و بازنویسی کنم؟ البته موارد مشابهی وجود داشت، از جمله مواردی بس مشهور، که باعث میشد پاسخ این سؤال، مثبت باشد، اما آن زمان معتقد بودم هنگامی که کتابی منتشر شد، دیگر متعلق به نویسندهاش نیست بلکه از آنِ خوانندگان کتاب است.
اما سالها بعد، این سؤال را با دید دیگری نگریستم، چون پس از سقوط فاشیسم، برای اولین بار امکان چاپ کتابهایم در ایتالیا فراهم آمده بود. آیا میشد چنین فرصتی را که برای من پیش آمده بود به تأخیر بیندازم که در دیگر موارد برایم بس دردناک و زیانمند بود؟ پس با وجدان راحت تصمیم گرفتم کتابهایی را که در تبعید نوشته بودم ـــفونتامارا، نان و شراب و دانهٔ زیر برفـــ بازنگری و بازنویسی کنم.
همانطور که منتقدان دریافتهاند، ساختمان، شالودهٔ اخلاقی و فراز و نشیب شخصیتها دچار هیچ تغییری نشده است. اما این کتابها را از محتویات ثانوی یا غیراساسی پالودهام و مضمون اصلی آنها را عمق بیشتری بخشیدهام. هیچ ابا ندارم از اینکه اذعان کنم تجربهٔ من مؤید آن است که اصل و اساس نویسندگی هم مشابهٔ سایر هنرهاست به این معنی که (هنر) نویسندگی را نیز میتوان آموخت و با تمرین و ممارست بهبود بخشید.
در این رابطه مواردی پیش آمده است که اعتراف کنم، چنانکه به خودم مربوط میشد، دوستم داشتم زندگیام را وقف نوشتن و باز نوشتن یک کتاب بکنم: کتاب واحدی که هر نویسندهای در درون خود دارد و آن چیزی نیست جز تصویر جان او و همهٔ کارهای چاپ شدهاش کمابیش پیشنویس فصلهایی از آن کتاباند.
شاید بد نباشد درسهایی را که ظاهراً آموختهام بر زبان آورم. اول آن که نویسندهای با حس قدرتمند مسئولیت اجتماعی، بیش از هر کس دیگری در معرض وسوسه برای «زیاده روی در تأکید بر مسائل»، نقش بازی کردن و در مایههای رمانتیک فرو غلطیدن، و شرح و تفسیر ظواهر امور، قرار دارد، حال آنکه مهمترین چیز در هر اثر ادبی، آشکارا، پرداختن به حالات درونی شخصیتهاست. حتی مناظر و چشم اندازها و سایر چیزهایی که دور و بر شخصیتها هستند تنها در صورتی ارزش ذکر کردن دارند که در حیات معنوی آنها دخالتی داشته باشند. و از آنجا که شورمندی[۴] را نمیتوان از حیات آدمی جدا کرد، حس میکنم اندکی طنز و کنایه[۵] نیز برای خوشایند ساختن آن لازم است.
نکتهٔ دیگری که طی سالیان گذشته در من پرورش یافته است پرهیز از هر گونه تبلیغات سیاسی (پروپاگاند) است. از آن همه بحث و جدل در زمینهٔ «تعهد هنرمند» چه باقی مانده است؟ تنها تعهدی که حرمت خود را حفظ کرده است تعهد به ندای شخصی است. وانگهی بر همگان واضح است که هنرمند نمیتواند هنر را فدای کارآیی[۶] سازد بی آنکه خودِ «کارآیی» را نیز قربانی کند. در مورد «سبک[۷]» هم بایستی عرض کنم که بهترین و برترین شیوه در روایت داستان به کار بردن سادگی مطلق است.
اگر از تن دادن به مُدهای رایج که در این سالها شکوفان شده و هیچ نشده در حال افولاند پرهیز کردهام به دلیل پیش داوری نیست. به نظر من قضاوت در مورد اینکه نویسندهای را به دلیل استفاده از برخی ترفندهای فنی میتوان «مدرن» بر شمرد، کاری است ابلهانه. اعتقاد به اینکه آثار ادبی را باید بر پایهٔ اسباب صوریِ به کار رفته به نقد کشید، بحثی است کهنه و پلاسیده. بخصوص مُدِ رایجِ توصیفاتِ اروتیک که نه تنها نویسندگان قلم به مزد با استفاده از سلیقهٔ عام به کار میبرند، بلکه نویسندگان مستعد هم از آنها استفاده میکنند، بیش از هر چیز دلم را آشوب میکند. به اعتقاد من هیچ چیزی کاذبتر از توجیه «تجاری سازیِ[۸]» ادبی به نام آزادی نیست. اما همچنین معتقدم نمیتوان با سانسور یا هر تمهید بوروکراتیک دیگری از پس آن بر آمد، بلکه تنها و تنها بیزاری از این پدیده به واسطهٔ تلقی جدی و ژرف مردم از حیات به دست خواهد آمد.
[۱] Abruzzo Trilogy
[۲] Ex abundantia cordis
[۳] General Graziani
رودولفو گراتسیانی (۱۸۸۲-۱۹۵۵) افسر فاشیست ایتالیایی و مشهور به اعمال شیوههای غیرانسانی در شکنجه و تنبیه مخالفان در جنگهای لیبی و حبشه، و از جمله اعدام «عمر مختار» رهبر شورشیان لیبی.
[۴] pathos
[۵] irony
[۶] efficacy
[۷] style
[۸] commercialization